۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

نامه ای به دور دست 2

نه دیده ایم نه شنیده ایم فقط خوانده ایم...
چگونه میشود از فاصله ای بس بعید اینگونه احساس میکنیم؟
چگونه است که دوبار میپرسد؟
چگونه میشود از نوشته بی جان و بی احساس به اعماق کسی رفت؟
این کلمات جان دارند... احساس دارند.
بیخود نیست هزار بار با هر کدامشان مصاحبه میکنم، گزینششان میکنم قبل از فرستادن به ماموریت.
اگر ماموریتشان را خراب کنند - مثل دفعه های قبل - مثل دفعه هایی که بعضی هایشان را بدون گزینش فرستادیم به این خیال که کارآزموده را آزمودن خطاست...اما اینجا دنیای دیگری است هر میدانی گزینش خودش را دارد...
میگوید حرفت را بزن... همه حرفا که آخه گفتنی نیست... هر حرفی جایی و زمانی دارد.
نمی خواهم اشتباه کنم... مدیریتی در کار نیست... فقط رهایش کرده ایم به هر جا برد همونجاست...
نشانه ها دروغ نمیگویند... اما کو تفسیر این نشانه ها... چشم بصیرتمان از کار افتاده... خط افتاده. یا انداختن. خلاصه خط خطیه... دیگر به نشانه نیست. به اشاره کار از پیش نمیرود. دنیای من به سیاهی کشیده شده است. چیزی نمیبینم... 
دستمالی برداشته خاک و خاکستر از رویش میروبد. دوباره دارم میبینم. دوباره خودم را میبینم. دوباره همونی که گمش کرده بودم. اما همه چیز تار است.
اما این خط ها و زخمها کاری اند. با اینها چه کنم؟ این زخم ها بدترکیبم کردن. جای زخمها نشان جنگهایی است که جنگیده ام و شکست خورده ام! نشان شجاعت نیست ولی نشان حماقت هم نیست نشان بلاهت نیز. شاید فقط نشانی از اینکه کجا بوده ام. پنهان نمیکنم. مانند کهنه سربازی که از جنگهای بسیاری جان نه چندان سالم به در برده باشد. از نبرد هایی که همگی شکست بوده. گاهی پیروزی را با شکستی تلخ و گاهی شکست را با شکستی مفتضحانه تر! معاوضه کرده. این کهنه سرباز از همه جا نا امید فقط به تیر آخرش نگاه میکرد... که پیدایش میشود.
حالا خسته به او پناه آورده. هر روز با خودش کلنجار میرود. چه چیزی باعث میشه این اتفاق خوب براش بیفته؟ چی منو متفاوت کرد؟ با این همه کیفیت هایی که خود به خود از او یک فرشته میسازد و لیاقت بهترین ها را دارد. اگه 2-3 سال پیش بود خوب کسی بودیم کاری داشتیم... پاییز و بهاری داشتیم تو سرا ما سری داشتیم...
ولی الان... خب حتما چیزی هست... ولی این کیفیت رو خودمم نمیدونم چیه. 
خیلی دوست داشتنیه... نمیشه دوستش نداشت. 

حاشا که از شش جهتم راه ببستند... آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت...

حالا ایشون خیلی ظاهر بین بودن... ما که ظاهر بینی نمی تونیم بکنیم با چند تا عکس. کما که یکی از همون عکسا دل از ما ببرد. تازه تو اون یه عکس هم پشتش به دوربینه...
ینی فکر نمیکردم به این زودی به این یه خواسته ام برسم که صاحب اون عکسو ببینم. به هر جهت و تفسیر، در دریاییم... نه عجله ای هست نه پارویی نه پشیمانی فقط ذوق است و شور و احساس
وقتی منتظر جواب هستی و یهو میبینی که صدای قلبتو داری میشنوی... و همون جوابی که یک در میلیون ممکن بوده بده و دلت میخواست همون باشه رو میبینی رو صفحه... سرمایی رو تو ناحیه قلبت احساس میکنی که تو نیم ثانیه تو کل بدنت پخش میشه... چند بار میخونی... چند ثانیه طول میکشه به خودت مسلط بشی و جواب بدی
این دیگه چیه؟ تین ایجری؟ عین بچه های 16-17 ساله؟... میدونم ولی یه سرباز تو نبرد از هر صدای بلندی می ترسه. با هر پیروزی انگار جون تازه ای گرفته باشه. شکست ها روحشو سابیدن. دست خودش نیست.تا دوباره به خودش مسلط بشه باید بهش فرصت داد. داره دوباره اعتماد کردنو یاد میگیره. مستقل از هر آدم و موقعیت بیرونی البته. دیگه کسی خواسته یا نا خواسته  ناراحتش نمیکنه... خوشبختانه. چون یاد گرفته آدما زندگی خودشون رو دارن.
امید داریم...
دوست داریم...
زندگی داریم...
زنده باد امید
زنده باد دوست داشتن

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها ... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر