۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

سرما، سکوت، تنهایی

تو اتاقش از سرما مچاله شده بود، سکوت اتاقشو صدای پاییز طلایی پر کرده بود و چه صدایی بهتر از این می تونست سکوت رو به اتقاق تحمیل کنه!
از پنجره بیرون رو نگاه کرد. همه جا سفید شده بود. برف همه جارو گرفته بود مثل بازی بچه ها که بالش ها رو تیکه پاره میکنن و پنبه هاش میریزه تو هوا، دونه های برف تو هوا بازی بازی کنان و خوشحال در حالی که رقص باله ی شکوهمندی رو اجرا می کردن میرفتن پایین. اونایی که میرسیدن زمین سر جاشون آروم میگرفتن تا دونه بعدی بیاد و بالاسرشون بشینن. 
داشت دونه های برف رو اسم میذاشت که خودشو دید، کنجکاو شد ببینه چیکار میکنه، دونه برف از بقیه آرومتر بود در حقیقت آرومترینشون ولی هیچ کس دیگه ای نمیتونست تفاوتی بین اون و دونه های دیگه پیدا کنه. ولی اگه میرفتی تو نخش می فهمیدی که حتی با بقیه دونه ها هم کاری نداره و تنهاست. چند دفعه به چند تا دونه برف دیگه خورد ولی کسی بهش توجه نکرد. دونه برف رسید به لایه برف تازه روی زمین. دوره خوب و قشنگ پرواز و خوشیش تموم شده حالا فقط دیگه باید منتظر بشینه تا اینکه چه اتفاقی براش قراره بیفته.

خواست پاشه بره که دید یه دونه برف دیگه با وقار داره میره پایین بازم کنجکاو شد، این یکی اما خیلی سرزنده بود. تو اوج سربلندی با بقیه دونه ها همراه بود ولی به هیچکدوم خیلی نزدیک نمیشد معلوم بود تنهاست، انگار از یه چیزی میترسید. هیچ کدوم از دونه ها نمی دونستن که اون یه دونه برف معمولی نیست . ولی خودشو معمولی نشون میداد.
جای دونه خودشو حفظ کرده بود کنار اون شمشادای کنج پیاده رو کنار سکو جایی که بچه ها میومدن لبه سکو و می پریدن پایینو جیغ میکشیدن. نگاه کرد ببینه دونه برف با وقار کجا میره دید که رفت اونجایی که امسال بهار همونجا یه دسته نرگس قشنگ کاشته بودن.
پاییز طلایی هنوز تو اتاق بود فکر میکرد باید الان اسمش زمستان نقره ای می بود. 
به ذهنش رسید که چه اتفاقی قراره برای این دونه ها بیفته...
بهمن بود... خیلی به بهار نمونده بود، یاد بهار که افتاد فهمید دونه ها قراره زندگی ببخشن قراره بشن جوونه های رو درختای بید، شکوفه های روی درختی که وسط محوطه کاشته بودن و نمیدونست چیه ولی شکوفه هاش کم از شکوفه های گیلاس نداشت، قراره این دونه ها زمین مرده زیرشون رو زنده کنن. البته نه همشون چون خیلیاشون نمیخوان از این کار بکنن و بخار میشن و میرن هوا که یه جای دیگه شاید دوباره بپرن پایین. اما اونایی که میمونن زندگی میسازن ، شکوفه و زیبایی میسازن. این دفعه دیگه اسم نمیذاشت رو دونه ها میگفت کدوم دونه به درد چی میخوره مثلا اون دونه قرتیه واسه جوونه درخت بید خوب بود که اونجا هم با هر بادی که میاد قرشو خالی کنه.  اون یکی سرخوشه ولی واسه یه شکوفه که رگبار بهاری قراره بزنه بهش و بندازدش پایین خوبه چون سرخوشه و عین خیالش نیست.
لایه برف ضخیم و ضخیمتر میشد. به اون کنج پیاده رو نگاه کرد، دید که دونه برف زیر بقیه دونه ها مدفون شد و دیگه اثری ازش نمونده. به جای نرگس ها نگاه کرد اثری از اون یکی هم نمونده بود. فکر کرد که دونه باید بشه ساقه حداقل خوشحال باشه که داره یه زندگی رو نگه میداره، دونه باوقار اما باید یه گل زیبا میشد که بدرخشه و چشم همه رو خیره کنه.
 دوباره جای دونه هارو نگاه کرد چقدر از هم دور بودن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر