۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

نامه ای به دور دست 7

ای اهالی دور دست بدانید و آگاه باشید که ما گرچه پرتاب شده ایم ولی از رگ گردنتان که نه ولی همون دور و بر هاییم...

نامه هایمان را ادویه میزنیم...نمک دیوونه گی... خوب دیوونه ایم دیگه. اگه دیوونه نبودیم که اینجا نبودیم... میپرسه پس کجا بودی؟ فک میکنم کجا بودم؟ راس میگه کجا بودم؟ دنیا بزرگه بالاخره یه جایی بودم دیگه... اصن شانس آوردم که دیوونه شدم اگه نه که معلوم نبود کجا بودم.
دارم یواش یواش می ترسم...
هدف چیه؟
داستان چیه؟
من کجام اینجا کجاست؟ آمدنم بهر چه بود؟
بهر رو نمیدونم!
ولی آمدنمان دست خودمان نبود...رفتنمان هم دست خودمان نیست.
خوب آخرشم که میخوریم به یه حقیقت خیلی ساده
خب حالا این وسط چه کار کنیم؟ حوصله امون سر نره؟
یه عده میفتن دنبال پول و همین لباس زیباست نشان آدمیت
یه عده میفتن دنبال باطن و به دنبال معنی که کو؟ چیست آن سنگ فلاسفه؟
یه عده هم میگن  چون عاقبت کار جهان نیستی است   انگار که نیستی چو هستی خوش باش
یه عده هم هستن که من نمیدونم دنبال چی ان... کلا دسته بندی آدما درست نیست مگه اینکه من انجام بدمشون.
چون آدما سه دسته ان
در هر حال... یه عده آخری هم هستن که اینا وارسته شدن... اینا دیگه از این اهداف باطن و ظاهر و در لحظه و اینا خلاص شدن... اینا رسیدن یه جایی که معلوم نیست کجاست.
در هر صورت فارق شدن از معانی الکی. از افیون های زندگی اینا رها شدن... خوشحال و خندانن
از دیو و دد ملولن و انسانشان آرزوست... که از این خنده مستانه به اونا هم بدن...
میخوان مهربانی پخش کنن... میخوان عشق پخش کنن.
اینا نفس مسیحایی دارن... به اشارتی زمستان بهار میشود.
اینا از خودشون رد شدن... اینا از دید مورچه که روی کتاب راه میره کلمات رو نمی بینن...
این آدما زیاد پیدا نمیشن...
کسی که هدف زندگیش خودش نباشه... به این چی میشه گفت!؟ "مرسی خسته نباشی" مثلا؟
اینی که از خودش مایه بذاره واسه بقیه یه موجود وارسته است...
خیلی ها همچین ادعایی رو داشتن و دارن!
خیلی آدما هستن که الان موسسه خیریه دارن و از پولی که بهشون رسیده خیرات میکنن...یا خودشونم کارای خیریه شرکت میکنن
اینا قابل تقدیرن و خیلی هم وارسته ولی این کمک کردنشون وقتیه که دیگه به اون هدف اولشون رسیدن و تموم شده واسشون
اونی که از اول بدون هیچی خودشو وقف دیگران میکنه میشه مادر ترزا...
نیت مهمه...
ای دور دست نشینان که آرزوتان تقسیم خوشبختیتان با دیگران است، راه پر از خطری را برگزیده اید...
اما کیه که ندونه این راه پرخطره؟ اصلا ارزشش به همین دونستن خطر و پا گذاشتن توشه
هرچند آدمی که از خودش گذشته دیگه هدفش این چیزا رو بر نمیداره...
میگم خوب نمیشه که همیشه همه رو راضی نگه داشت و به همه خوشبختی و آرامش داد...
میگه میدونم یه عده خاص کافیه...
میگن کیان این عده خاص خوشبخت؟
جواب میده
ما واسه خودمون مستقل و غیر مستقل ، پرت میشیم دوباره همینجا...

دگرباره شه ساقی رسیدی    مرا در حلقه مستان کشیدی

دگرباره شکستی توبه ها را   به جامی پرده‌ها را بردریدی

بهمان رخصت داده صمیمی شویم... ولی پررو نشویم...
ما که از اولش هم پر رو نبودیم !!! اصلا خود ما به این خوبی و ماهی...
ولی دردا و حسرتا که ما تو خلوتش راه نداریم... اونجا که back space ها تمام میشود و خودش شروع میشود...
دلمان آن جا را میخواهد... یه گوشه کوچولو میشینیم...ساکت (همه اولش همینو میگن-منم از قاعده مستثنی نیستم)
خب آخر خیلی چیزا هست که دلمان میخواد آنجا باشیم...
ولی وقت بدی است... جای بدی است... من رو هوام...
دلمان غنج میرود...
دوباره هیچی را میخوانیم... از اون موقع بیشتر شده ولی خب عجله نمیکنیم...
عجله هیچم کار شیطون نیست ولی کار فرشته ها هم نیست...

آخرش همش به این فکر میکنم که

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،   وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،   نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر