۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

نامه ای به دور دست 5

قربانش بشوم...
مهربان تر شده... نمیخواستم سو استفاده کنم 
دو تا اتفاق بد امروز افتاد... صبح خبر مرگ پدر یکی از دوستان دور خودم و دوست صمیمی دوست نزدیکی را بهمان دادند. زدیم به به اینکه نشنیدیم... خبر راجع به پدر ... سخت تلخ است آقا...
دومی هم رازِ مگوست... 
اولی رو به هر نحوی از انحا دوام آوردیم...دومی اما... 
آیا جواب صداقت و مهربانی و سادگی باید شر و نیش و زهر باشد؟
میشه قبول کنم نیش عقرب نه از ره کین است... ولی ما با آدما طرفیم! نمیشه جواب خوبی رو با بدی داد. شایدم بشه. شاید تقاص کردار هایی رو میدیم که قبلا انجام دادیم... کارما چیز غریبی است. امیدوارم این طور باشد...
به ناگه ریختمان عوض میشود...
داغان
دیگه نمیشه اسم گذاشت روش...
مهربون؟ فرشته؟ معجزه؟ چی؟ 
باید گفت پدیده... چون از همه اینا رد شده...
میخواستم کلا وا بدم نه پارویی نه هیچی... ولی خوب اینجوری یه چیزی این وسط جور در نمیاد...اگه من کاری نکنم و اونم کاری نکنه؟ اگه ندونی کجا داری میری به هیچ جا نمیرسی...
گاهی و فقط گاهی به یه سری اشاره نیازه...مسیر همان مسیر است... فقط باید تصحیح کرد گاهی... باید یادآوری کرد که از کجا به کجا رسیده ایم... به کجا قرار است برویم...
کار داره میخواد بره... 
ریختمان چپندر قیچی شده...
به کارات برس...
خدایا من چی هستم؟ یعنی چطور میشه؟ میترسم یه لحظه... نِمیره... !!! 
خنده من؟ مهمه؟ خدایا ... من رو از تو آب جوش درمیاری میکنی تو آب یخ و بالعکس؟!
چه بازییه؟ 
در دم باید عین رفتن جان از بدن دیدم که جانم میرود، میشد...
رفت ها نه که نره... رفت... خوبم رفت... ولی اون دو تا اتفاق همچین عینهو برج زهرمار مارو خفت کردن که نذاشتن در همین دم جان بدیم که جان در ره نسیم آوای خوش دلبر دادن بسی شیرین تر از جان شیرین خوش است...
هیچی برگشتیم فرمودن لبخندی بزن... لبخند قراندیم...التفاط نفرمودند و فهمیدند که بسی نا مربوط است خنده... فرمدند که الکی نه... واقعنی...
خو دیگه من چی بگم؟ لبخند واقعنی اومد بر لبانمان! قلابی نه واقعنی... فهمیدم خودشم قلابی نیست. یه دو سه تا رمز سنگین زدیم... ولی اصل کاری هنو رو دلمونه...گفتم که نمیخواستم سواستفاده کنم ولی خب من خیلی احساساتیم...سریع ترک تحصیل واقع میشم... ولی خودمو نیگه داشتم بهش نگفتم که ".د.د..."
جریحه دار همه رمزا رو هم بلده...
اصلا نمیخواستم نامه بدم... فقط میخواستم یه خط بنویسم
"ازت ممنونم سری لبخند"

عطار سخن  حال ما میگوید:
بیت آخر توجه ویژه شود!

در عشق تو عقل سرنگون گشت    جان نیز خلاصهٔ جنون گشت


خود حال دلم چگونه گویم    کان کار به جان رسیده چون گشت


بر خاک درت به زاری زار    از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست    خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت    ما را سوی درد رهنمون گشت

تا دور شدم من از در تو    از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم    سرگشتگیم بسی فزون گشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر