۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

هیچی

دارم داد میزنم دلبر...دلبر
میاد میگه جانم
پودر میشیم... رختشویی... سفید با دونه آبی وصورتی آنزیم هفتگانه
 دماغمو کردم زیر درز در میخونم خُنک نسیمی که از بوی دلبر آیو...
هیچی نمیگه میخنده میره...
منم میام داغمو بکشم بیرون گیر میکنه به در... هرچی درده واسه دماغ گنده هاست... اصلا دماغ گنده رو درست کردن که آدمای وصل بهش درد بکشن ، چون اینا از اول دماغ بودن خو، بعدا دست و پا بهشون وصل کردن.
تا میام دوباره بگم دلبر میگه تایم ناهاریه... ما نمیریم ناهار تایم ناهاری اونا فرق میزنه با ناهاری ما... پشت خط موزاییکا وایمیسم . وسط آسایشگاه یه جعبه گذاشتم هی توش واسه دلبر خنزر پنزر میذارم... علامت گذاشتم رو موزاییک بغلش هر موقع میاد تو جعبه رو نیگا میکنه من اینور مالش میشم... بعضی وقتام اون برام تو جعبه چیز میز میذاره... از صپ زود میرم یه لنگه پا وای میسم کنار جعبه بیاد تو جعبه رو نیگا کنه... حبیب و جمشید قرار بود به منم بگن ولی نگفتن نامردا، میگفتن تو جدیدی تیپت خوبه ، استانپولی با ماست... منم میگفتم خب با دوغ باید میبودم؟ خب با ماسته دیگه... هی می گفتن تو مارو میکشی عجب گهی خوردیم تورو کشیدیم. من هیچی نمی گفتم... اولش زیاد داد میزدم بعدش دیگه خسته شدم...دلبر اومد گفت آب بخور...آب خوردم انقدر آب خوردم سه ساعت تو مستراح گیر افتادم. آخرشم خودم درو شکوندم اومدم بیرون. قدیمیا هی میگفتن برو پیش اون دکتر فوفوله... اما من خودم بلد بودم یه سری قرص بود از قبل بلد بودم صورتی بود دایره ای نبود ریز بودن همونا رو می خوردم دیگه داد نمیزدم. جمشید میگفت نخور اینارو اینا خاکه... خاک صورتی... نامرد یه قرصایی داشت گوله گوله سفید به حبیب میداد میگفت اسمش حمیراست... به حبیب می گفت بخوری خوب میشی... به من نداد... نمیدونم چرا... 
دلبر میگفت بافتنی دوست داره با لاک قرمز و خارکتوس و گل نرگس سفید. منم لاک قرمز دوست دارم با گل نرگس سفید و کلاه پشمی بافتنی... خارکتوس دوس ندارم میترسم ازش.آخه میگن خارکتوسا اگه ازیتشون کنی میگردن پیدات میکنن تیغشونو میکنن تو دستت...منم نمیدونستم از چی بدشون میاد ، نمیرفتم طرفشون. از دور نیگا میکردم.
باز یه بار هی گفتیم دلبر دلبر...گفت جانم 
ما دلمون مالش شد. برداشتیم یک نامه بلند بالا نوشته کردیم عین اینایی که این آدم چیزا مینویسن ... موشکش کردیم پرتش کردیم تو جعبه... مستقل از خودمون نوشته بودیم... تا دیدم داره میخونه نامه رو اومدم فرار کنم یهو نزنه تو صورتم یا دستمو نذاره لای در... آخه  دلبرای دیگه از این دیوونه بازی بودن. قلابی بودن از مرد هم بدتر بودن. داشتم قایم میشدم خندید... منم خندیدم. 
گفتم دلبر
گفت جانم
گفتم جانت بی بلااا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر