کسی جز من نمیخواند اینجا را...
قول نداده که نخواند ولی نمیخواند...چون تا نگویمش نمیاید اینجا...
چرا خدایا؟ این انصاف نیست... یکی را این همه نعمت و یکی مثل من!
از 88 همه چی بر عکس شد... تا 88 من بودم و خودمو دنیای قشنگ... همه چی خوب بود
هر کاری میکردم خوب درمیومد... فقط یه فوقش لیسانس نشد که برم... اونم تقصیر خودم شد.
بقیه همه خوب بود...
تو کارم از روستای تورقوزآباد کهریزک رسیدم به جردن تو تهران... حقوق خوب. وجهه مناسب. همه چی خوب بود حتی پول هم داشتم پس انداز میکردم... حتی تو کف متوسط جامعه رفتیم وسط خیابون انقلاب و شنبه کذایی هم گاز اشک آور نوش جان کردیم
اوجش شهریور 88 بود که دیگه رسیدم به قول مرحله آخر...اونم رد شد حتی
ولی اون موقع هنوز بابادک بازو نخونده بودم...
هنوز نمیدونستم که:
"گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…پرسیدم آخر چرا ؟
و او جواب داد : وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!"
"گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…پرسیدم آخر چرا ؟
و او جواب داد : وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!"
خب همین هم شد با این تفاوت که چیزی نبود بلکه خیلی چیز ها بود...بعد از آن هم بنا کرد به بازی موش و گربه...
عینهون موشی با ما بازی میکرد و خنده شیطانی سر میداد و ما هم اینسو که
عینهون موشی با ما بازی میکرد و خنده شیطانی سر میداد و ما هم اینسو که
بخند ای چرخ فلک
که تأثیر اختران شما نیز بگذرد
یه چهار سالی هست که فعلا بنا رو کرده به بازی با ما... اما دیگه نوبتی هم باشه نوبت بدبخت بیچاره هاست...
تمام ایدئولوژی هام به هم ریخته شایدم ریختوندنش... اما هنوزم نفس میاد... جای اشتباه نمونده
فعلا... حرف زیاده
................................................................................................................................
اما
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر