دو ماهی بود ریششو نزده بود سیبیلاش هی میرفتن تو دهنش. حالش دیگه از خودش به هم میخورد. تو آینه خودشو ورانداز کرد. بی شباهت نبود دوستاش میگفتن عضو طالبان شدی. دستی به ریشش کشید پوزخندی زد و به آینه گفت تو که میدونی.
لباساشو کرد تنش چند روزی بود از خونه بیرون نرفته بود. نمیدونست بیرون چه خبره. پاشو از در که گذاشت بیرون بلافاصله یه فحش آبدار کشید به هوا که چقدر سرده از همون اولش هم اهل برگشتن و تغییر لباس و دکوراسیون نبود. همونجوری کلاه کاپشنشو کشید رو سرش و راه افتاد. نمیدونست کجا میخواد بره. یه ذره رفت ایستگاه اتوبوس رو دید. بهترین جا همینجاست. رفت نشست رو صندلی فلزی و یخ زده ایستگاه. کونش یخ زد سریع پاشد وایساد. سیگاری که از دکه بغل ایستگاه گرفته بود رو روشن کرد و دود و بخاری که با هم بیرون میومدن تو هر کام سیگار نگاه میکرد. انگاری داره یه پیام مخابراتی ارسال میکنه. سیگار به نصفه نرسیده بود که اتوبوس اومد. پوزخندی زد زیر لب گفت "قانون مورفی" ! باقی مسافرا از راننده سوال می کردن که کجا میری. بیخیال رفت بالا هر جا میخواد بره بره منم ببر. همونی که میخواست یه تک صندلی ردیف آخر. حرکت اتوبوس واسه اش مثل زندگیش بود که بدون توجه به هیچی فقط به سمت یه مقصد نهایی می رفت و بعضی جاها وای میساد آدما رو عوض میکرد. اصن انگار اتوبوس، خود خودش بود. فهمیده بود مقصد اتوبوس کجاست خیلی وقت پیشا که هنوز کار نمیکرد و آویزون خونه بود، با اتوبوس میومد میرفت که هزینه هاش کم بشه! حالا اما خودش ماشین داشت. حوصله رانندگی نداشت، فرقی هم نمیکرد داداشش ماشینو برده بود در هر حال. تو حال خودش بود ولی زمزمه های مسافرا رو میشنید. تقلایی برای پیدا کردن کادوی تولد فردا
حالا چی بگیریم واسه کادو؟
بریم ببینیم یه چیزی پیدا میکنیم.
آخه اونا واسه تولد امیر اومده بودن واسش یه پیرهن آورده بودن
آره یادمه گشادش هم بود گذاشتیم واسه سال بعدش
حالا میگی ما هم پیرهن بگیریم
نمیدونم وایسا بریم ببینیم چی میشه
نزدیک مقصد دو تا دانشجو که از اول مسیر داشتن تمام اساتید دانشگاه رو تجزیه تحلیل میکردن داشتن راجع به فیلم های اسکاری صحبت میکردن
با نزدیک شدن به مقصد یواش یواش حواسش جمع تر میشد.
فکر می کرد از اونجا کدوم وری بره که مدرسه قدیمشون رو دید
پاشد دو تا ایستگاه به آخر مونده بود پیاده شد.
نمیدونست برای چی پیاده شده. باد سردی میومد. دستی به ریشاش کشید و زیرلب گفت طالبان. راه افتاد مغازه ها رو تماشا می کرد بعضی از مغازه ها بعد از ده سال هنوز همونجوری بودن انگار زمان براشون متوقف شده بعضی از فروشنده ها رو میشناخت تاثیر این ده ساله کاملا رو صورت و بدنشون معلوم بود. ولی باعث نمیشد نشناسیشون. اون مغازه ای که هر سال یه کاری انجام میداد باز هم در حال تغییر دکور برای تغییر کاربری بود. ساعت تعطیل شدن مدرسه بود . بچه ها رو که میدید فرقی با ده سال پیش نکرده بودن انگار این مدرسه هم ماشینی برای تکرار تاریخ بود. هر ساله همونی رو تولید میکرد که تو پنجاه سال قبل تولید کرده بود. رسید به اونجایی که وای میساد تا عشق دوران جوش رو دماغ و سبیل کرکیش رو که فقط یه ثانیه از جلوش رد میشد ببینه. بازم دستی به ریشش کشید و داستانای ده سال گذشته مثل یه فیلم که هر فریمش صحنه کلیدی یه ماجرا بود با دور تند از جلو چشاش رد شد. پوز خندی زد و بازم رفت. باد سرد به صورتش میزد. یه لحظه این یادش افتاد "هوا بس ناجوانمردانه سرد است". خنده اش گرفت. تو دلش گفت چی تو این دنیا جوانمردانه است؟
سر چهار راه که رسید مثل همه چهار راه ها دخترک های گل فروش و زنان کولی مانند، با جعبه های دستمال کاغذی رو دید. انگار دیگه سرقفلی هر چهار راهی شده بودن اینا. داشت فکر میکرد که هر بار تو زندگی یه داستان، در حال تکرار شدنه و فقط بازیگراش عوض میشن. داشت می فهمید که برای هر کسی یه داستان و ماجرا بیشتر ننوشتن که محکوم به تکرار کردن اونه و گریزی ازش نیست که صدای جیغ ترمز و بوق، رشته افکارشو پاره کرد تو یه لحظه دید که مسیری که داشت نگاه میکرد به سرعت جاشو به آسمون و بعدش به زمین داد. سرش و پاهاش به شدت درد میکرد. پشت سرش داشت گرم میشد. انگار کسی داشت آب داغ میریخت پشت سرش. چند جفت پا دید که دارن میان سمتش...چشماش داشت سیاهی میرفت. دستشو خواست به ریشش بکشه که دید خیلی درد داره به جاش تصور کرد که داره دستشو به ریشاش میکشه پوزخندی زد و گفت طالبان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر