دستاش می لرزید، از شدت استرس پاهاشو به شدت تکون میداد. طولانی ترین پونزده ثانیه عمرشو داشت تحمل می کرد. پونزده ثانیه ای که از زدن دکمه ارسال شروع شده بود و انگار چند روز طول کشیده بود. در حال تایپ می باشد... استرسش بیشتر شد با خودش گفت کاش نمی گفتم بهش. اصلا منو چه به این کارا. واسه چی خودتو کوچیک میکنی؟ اصلا مغز تو کله ات هست؟اصلا چی فکر کردی با خودت که همچی حرفی زدی؟ بازم دوبار تو روت خندیدن؟ تو لیاقت نداری اصلا. آدم بی جنبه...
"خب آخه چجوری؟ میشه مگه؟ مطمئنی؟"
دوباره خوند... چند بار دیگه خوند. نفهمید چی شده. مغزش هنگ کرده بود. ینی چی این پیغام؟ قبول کرد یا نه بالاخره؟
"چجوریشو یه کاری میکنیم... شدن هم حتما میشه دیگه که گفتم... اگه مطمئن نبودم آیا چنین حرفی عنوان میشد؟ الان این چه جوابی بود منفی یا مثبت؟"
اعتماد بنفسش رفته بود بالا حالا فقط دستاش میلرزید. داشت به خودش می گفت خاک تو سرت چند سالته...خجالت بکش.
اعتماد بنفسش رفته بود بالا حالا فقط دستاش میلرزید. داشت به خودش می گفت خاک تو سرت چند سالته...خجالت بکش.
جواب اومد."نمیدونم چی بگم"
بازم اعصابش خط خطی شد: "بگو آره"
"خب آره ولی تو نه و شما"
بالش و پتو بود که میرفت رو هوا...یهو صدای در اومد و باباش تو آستانه در از بالای عینکش تو اتاقو نگاه میکنه و یه نگاه به قیافه پسرش میندازه که با یه لبخند ابلهانه با تقلای زیاد از زیرپتو میاد بیرون.
چته؟ چه خبرته؟
هیچی چیزی نیست همینجوری خوشحالم...
پدر سری از روی تاسف تکون میده و یه جور بلندی که مادر هم اونور بشنوه میگه خانم کمتر یونجه بده به این یکی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر