۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

نامه ای به دور دست 17

اول:
ترسناک است...
همه چی از یک صفحه سفید آبی شروع بشه با یه سری نوشته...
خب که چی؟ چطور میشه از تو مونیتور احساس بزنه بیرون؟
زندگی عجیبیه... قدیما محدوده شناختت به چهار تا در و همساده محدود می شد.
بعدش هی تکنولوژی و ارتباطات... تلفن اومد شد 3-4 تا محل اونورتر...
موبایل شد شهر و اینترنت شد دنیا...
این صفحه آبی سفید با شکلکهایش در زندگی واقعی نیستند...
تجربه زندگی واقعی چیز دیگه ای بهمون میگه...
صدا ها، بوها، رنگها، 
اما نوشته ها چیزی ورای حواس ما هستند...
نمیشود با نوشته صورت کسی را دید نمیشود بویش را شنید حس دستانش را ...
اما میشود خودش را دید...
نه که نوشتن خوبه دیدن بد...
ولی نوشته ها و گفتار های مکتوب هم نشانی از انسان دارد...
ما چه میدونیم مولانا و حافظ و خیام کیا بودن؟! چه شکلی بودن چه لباسی میپوشیدن یا چه بویی میدادن... یا حتی رنگ موی سرشون چه رنگی بوده...
اما همه میگیم اینا آدمای بزرگی بودن... یکی فلسفه آدمیت... یکی فلسفه عاشقی...یکی فلسفه زندگی...
از رو نوشته هاشون میگیم چه جور آدمایی بودن...
خیلی ها داد حافظ شناسی و مولوی شناسی و خیام شناسی سر میدهند...
کدامشان ثانیه ای این آدم ها را دیده اند؟ لباسشان قیافه اشان یا حتی خوراکشان را میدانند؟
همه از نوشته است و بس...
شاید هم اونچیزی نبودن که شعراشون یا کاراشون نشون میده ...
اما به قول مولانا.... ای برادر تو همان اندیشه ای ... مابقی تو استخوان و ریشه ای
البته اگه شعار دادن ها رو بذاریم کنار و عمل کنیم به حرفامون... دروغ نگیم... شعاری که عمل نشه کم از دروغ نداره...
حق میدم به اهالی دور که بترسند... از ندیده و نبوییده و نلمسیده شاید هم تا حدودی نچشیده!...و نشنیده حتی!!!
اما این استخوان و ریشه و مزه و صدا هیچ نیست تا دهان نگشاید و حرف نزند
تا مرد سخن نگفته باشد... عیب و هنرش نهفته باشد.
هزاران ساعت دیدار نزدیک وقتی سخنی رد و بدل نگردد به چه شناختی می آید؟
ساعتی گفت و گو اما هزاران نه صدها نه ده ها نه چندین عیب وهنر مرد عیان کند.
چه خوشا آن دیدار با گفتگو...

دوم
گذشته
Past is past
گذشته ، گذشته است.
آدمها همینجوری از وسط زمین و آسمون نیفتادن جلوی ما
همه اشون گذشته ای دارن...
تو زندگیشون بالا پایین شدن
کارای درست کردن، کارای غلط هم انجام دادن
یه آدم تبه کار وقتی داشته تبهکاری میکرده میدونسته کارش غلطه ولی بازم انجامش داده. چون از نظرش تو اون لحظه کار صحیح اونه...کار به تفکر غلطش نداریم. تصمیم به اینکه اینکارو بکنه و انگیزه اش مهمه... خواه دزدی برای امرار معاش بوده یا اللی تللی...می خواسته خودشو راضی کنه... 
همه آدما تو زندگیشون خطا داشتن...
یعنی که یه جای کارشون لنگیده و خراب از کار در اومده
این خراب شدن یا تصمیم خود شخص بوده که خود کرده را تدبیر نیست... یا اینکه جبر زمانه بوده و نمیشه کاریش کرده... یا اینکه هم هردو... خلاصه گذشته آدما تو گذشته است ومربوط به همون موقع ...
گذشته آدما نمایی از خود آدما رو نشون میدن... که با توضیحاتشون این نما روشن میشه و به شناخت طرف کمک میکنه.
بعضیا از گذشته اشون پشیمونن. بعضیا نه بعضیا خجالت میکشن بعضیا افتخار می کنن.
ولی هر لحظه از زندگی میتونه متفاوت از گذشته باشه میتونه مسیر جدیدی باشه.
گذشته آدما میتونه شرم آور باشه اما باید موقعیت ها رو هم دید.
چیزی که ما فقط ظاهر قضیه رو میبینیم.

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

درد دل ما

جانا سخن از زبان ما میگویی؟

دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

توی سینت صفا داری توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

به یک دم می کشی ما را به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو پس چرا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری
--------------

درد دوری از دور دست ترین جای جهان

از حال ما اگر می پرسید:
ملالی نیست جز دوری شما:

چون پاره سنگی عاشقم

به گنجشکی هراسان

و هربار ناامید

بر می‌گردم به خاک

بر می‌گردم به خویش

ناامید و نیازمند

زبانه می‌کشد

آغوشم به سویت

از تو دور افتادم

از تو دور افتادم

در بی مجالی و لالی

به کاغذ آتش رسیده می‌مانم

جدا شده‌ای، از نخ نگاهم

چون بادکنک ماه

سالهاست از کرشمه باران تو

می‌گذرم

بی چتر و بارانی

در سایه پنهان می‌شوم

در گریه پیدا

هرچه هستم، از تو دورم ...

دور ... دور ... دور ...

از عبدالجبار کاکایی

دور افتاده ایم از دلبر... 
شاید مصلحت این باشد.
اما در دل بار این دوری سنگین مینماید...
------------------------------------
صبح دمان بر میخیزم
به نوایی به پیامی
به سخن شیرینی
به بوی عطر سلامی
به نوازش حرفی
نقاش نیستم
شاعر نیز
روزگارم بد بود
شکر خدا اما
روزگارمان رنگی شد
از نرگس
از عطر یاس رازقی
از صدای اقاقی
زندگی در پس آن کوه بلند
جاری است
همچون آن رود روان
گِل شده بود
شکر خدا اما
روزگارمان خندید
خنده گل
آب زلال
ما هیچ او نگاه
ما هیچ او صدا
ما کوه او خسته
ما کوه او نرگس
-----------------
شعر مجددا از خودم...
بنده خدا ها  سهراب و نیما  تو گور الان تنشون میلرزه...
خب خنده داره که خنده داره... خودم گفتم هر چی هست...



۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

نامه ای به دور دست 16

بخش نخست:
رفتیم خانه دوستان... دیداری تازه کنیم... تازه کنند... بخندیم و خل شویم... همه آلودگی است این ایام... مردم بی لبخند... از دیدن خنده دیگران در هر جایی یا از خوشی و ذوق بغض میکنیم یا به کل میگیم دوونه ان...
چند قسمت از سریال "شوخی کردم" مهرام مدیری رو هم دیدیم.خندیدیم و خوب بود. خوش به حالشون که  می تونن ملتو بخندونن.

بخش دوم:
وسط همه خنده ها و خوشی ها دلم تنگ بود... دلم وسط اون خوشی ها میگفت که یه چیزی ایراد داره.
به خودم تشر میزنم گه چطوریه دوستاتو دیدی دیگه آی دلتنگم و همه ش به یادتم نموند؟

بخش سوم:
روز جهانی خانماست...
روز جهانی آقایون هم داریم؟
هر چند هر روز ، روز جهانی آقایونه

زن با مرد فرق میکنه...
در حالت عادی  از نظر فیزیکی از مرد ضعیف تره! از نظر روحی  هم باز شکننده ترن...
اما از لحاظ تحمل درد از مرد ها قویترن... از نظر مسئولیت پذیری و انجام وظایف از مردها بهترن.
در کل زن و مرد فرق میکنن.
پس حرف الکیه که بگیم برابری تو همه چیز . این شعاره و شعار عمل نمیشه!!! مقدار کاری که مرد انجام میده در حالت عادی از زن ها بیشتره. پس حقشه حقوق بیشتری بگیره.
برابری زن و مرد یعنی که بفهمیم
زن مثل مرد حق زندگی داره
مثل مرد میتونه و باید واسه خودش تصمیم بگیره و به تصمیماش احترام گذاشت.
به انتخاب هایی که می کنه احترام گذاشت.
به کاری که میکنه به دیده احترام نگاه کرد.
به زن به عنوان خدمتکار مرد نگاه نکرد.
برابری یعنی
وقتی میفهمی ماشینی راننده اش خانمه سعی نکنی یه جوری خیطش کنی
وقتی یه خانمی تو یه کاری از شما بهتر بود بهت فشار نیاد به صرف اینکه خانم بود.
وقتی یه خانمی رو میبینی مناسب لباس پوشیده بهش هزار تا انگ نچسبونی
برابری یعنی که
مریض نباشی

بخش آخر:
فقط خوانده ایمش...
انگار چند ساله هی رفتیم و اومدیم...
نه شنیده ایم نه دیده ایم...
اینم یه مدلشه...
یه چیزایی هم هست که نمیشه تو نامه گفت
از جمله سکته های ناقصی که بر اثر مشاهده  ایماژی بهمان دست میدهد.
در دلمان رختشویی زده.... جدیدا خشک شویی اش هم را راه انداخته...چند وقت دیگه به امید خدا بخارشویی و کارواش هم بزند جنسمان جور است.

بخش بعد از آخر:
میگم همیشه... یا نمیدونه همیشه یعنی چی... یا میدونه... یا میدونه و خودشو میزنه به اون راه



۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

خسته نامه

امروز باید بهتر از هر موقع دیگه ای بنویسم
ولی از بس خوشحالم نمیخوام بنویسم...
من خیلی هیجانی هستم و جو گیر...
پس امروز چیزی نمینویسم...
خسته هم هستم ضمنا...
کوه کندم :|

اما فقط بدانید و آگاه باشید که:
کسی که از خوابش زد تا بهتون تبریک بگه ول نکنید بچسبید بهش عینهونه کنه
کسی که براتون دست به نوشت شد یعنی براتون اهمیت قایله ، یعنی تو فکرش بودین.
کسی که براتون آهنگ آپلود کنه ینی رفته کلی گشته آهنگ پیدا کرده و آپلود کرده... فکر میکردم نسلشون منقرض شده ولی بازم هست... اگه دیدین ولش نکنین
اگه با کسی حرف زدین دیدین که انگار سالهاست میشناسینش ولی در حقیقت مدت کوتاهیه که میشناسینش... احتمالا این همونیه که بهش میگن سول میت...

خب دیگه من حرفی برای گفتن ندارم...
مینویسم دوباره...
شاید امروز
شاید فردا


۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

نامه ای به دور دست 15

صفحه اول:
وارد اتاق شد مثل همیشه پشت سرش در رو بست. کامپیوتر رو روشن کردن تا بیاد بالا و تو همین زمان لباساشو عوض کنه.
اولین کاری که میخواست انجام بده این بود که ببینه پیغامی داره یا نه. نمیدونست چرا ولی در هر حالتی هم ناراحت میشد هم خوشحال. اگه پیغام داشت که خوشحال بود که تو فکرش بوده، و ناراحت که چرا همزمان اینجا نبوده که ببینه و حرف بزنن.
اگرم پیغام نمیداشت که ناراحت بود که چرا پس بیخیال بوده. و خوشحال که خب حداقل اینجا نبوده و حرفی نزده  و من نبوده ام.
------------------
صفحه دوم:
هدیه چیست؟
کالایی که به کسی داده میشود تا میزان علاقه اهدا دهنده را به گیرنده بیان کند.
هدیه ها بر چند نوعند
بعضی از سر اجبار داده میشوند...بیشتر باج و خراجند تا هدیه... میزان ارزش کادو مستقیما با عرض ارادت اهدا کننده بستگی داره... بیشتر خودشیرینیه.
بعضی هدیه ها مرسومن ینی رسمه هدیه دادن... مثل کادو تولد و سر عقد و اینا...میزان ارزش مادی این کادو هم به میزان نزدیکی نسبتی اهدا کننده با گیرنده داره. اینجا مخلوط عجیبی از علاقه و اجبار وجود داره.
بعضی هدیه ها تشویقین... جایزه اسمشو بذاریم. ارزش اینا هم بر اثر زحمت کسیه که کشیده
اما بعضی از هدیه ها هستن که فرق میکنن. اینا نه ربط به نسبت دارن نه ربط به ارادت دارن ... فقط علاقه است که تو یه جسم فیزیکی میزنه بیرون. این جسم فیزیکی دو تا مشخصه داره
ارزش مادی
ارزش معنوی
معنوی: خب معلومه که از دل برآمده لاجرم بر دل نشیند. ارزش دلی یه هدیه همیشه خیلی زیاده.همیشه شنیدیم که در مقابل درخواست یه شیئ -کم ارزش حتی- از کسی ، شنیدیم که هدیه است و یکی عین این برات میگیرم. فرق اون شی با اون همه شی مشابه چیه؟ اینه که هدیه شده و توش احساس وجود داره.
گاهی هدیه به موضوع خاصی اشاره میکنه... استعاره ای از یه اتفاقه یا کلا یه معنی خاص برای هدیه دهنده یا گیرنده یا هردوشون داره. این جوری اون هدیه خیلی با ارزش تر میشه. 

اما مادی
هدیه اگه بدون چشمداشت و فقط از رو علاقه محض باشه دیگه ارزش مادیش فرق نمیکنه...
کسی که به نیت کسی چیزیو میخره به قیمتش نگاه نمیکنه. -البته به جیب خودش حتما نیگا میندازه- وقتی تصمیم گرفته میشه که یه هدیه خریده بشه قیمت زیاد تاثیرگذار نیست.  اما گاهی هدیه دهنده سعی میکنه با هزینه بیشتر اندازه علاقه اشو نشون بده. این امر علی السویه محسوب میشه. ینی هدیه گرون (البته با نیت خالص و علاقه واقعی) نشون دهنده علاقه است ولی هدیه ارزون عکس این مطلب رو ثابت نمیکنه...
هدیه چه گرون چه معمولی هر دو یه اندازه ارزش معنوی دارن... هر دو یه کار میکنن.
هر دوی این هدیه ها هم ممکنه مورد اعتراض واقع بشن (تو دل گیرنده البته) 
هدیه گرون ممکنه به چاپلوسی و خرید علاقه با پول مترادف بشه
و ارزون به بی اهمیتی و کم بودن علاقه...
هدیه دادن و گرفتن سخت ترین و پیچیده ترین قسمت روابط انسانهاست. و البته یکی از مهمترین قسمت هاش.
همیشه شنیدیم که از هدیه های مراسم خاص سوال میشه. اونم تقریبا جزو سوالات مهم.
گاهی هدیه فیزیکی نیست...
یه دو بیتی...یه نامه ... یه حضور ... یه صحبت... یه کلام قشنگ هم میتونه هدیه باشه.
------------------
صفحه سوم
صپ دوباره پاشدیم خوشحال و شاد و خندان گردن افراشته اومدیم بریم صورتمونو بشوریم دیدیم تو جعبه اش یه چی گذاشته بر داشتیم خوندیم نوشته "کجای کاری آدم ساده خبری نیست" واسه خودمون مستقل سرمون طالپی میشه. ینی چی که خبری نیست؟
یه بار به حبیب گفته بود من حالم خوبه... اونم گفته بود اگه حالت خوبه چرا اینجایی؟ اونم بهش گفته بود "قراره دیوونه شم! تو اردیبهشت... یه شب...باهار نو ... قشنگه ... آرومه... دیوونه میشم تو اردیبهشت.... " حالا ما رفتیم تو صندوقمون نوشتیم که دیوونه شو تو اردیبهشت واسه خودت ، حرف بدی زدیم؟ اومده فرداش نوشته خبری نیست... بیا این دست ما بذار لای در فشار بده... گوشواره ام تو دستم نیست... تو این یکی دستمه بله فکر کردی.
خب من چیکار دارم ... دیگه حالا ما تازه وارد نیستیم واسه خودمون جوان اول شدیم... میرم به یکی اَ این تازه واردا میگم سیگار داری... میگه شما که گردنت درازه... میگم اگه درازه پس چرا خبری نیست؟
 همون جا وایساده میشنوه ... هر هر میزنه زیر خنده میره...
انگاری که جان از بدنم میرود. میرم دمش میگم ببخشید چی شده؟ چرا خبری نیست؟
میگه آدم ساده خبری هست.... اردیبهشت خبری نیست... همین الان خبریه...
ما هم که خب دیوونه ایم ... مغزمون قد نخوده... هیچ جا نخواستنمون... کی دیوونه مغز نخودی میخواد؟
نفهمیدیم خب...دوباره مستقل از خودمون میریم دنبال دیوونه گیمون... میگم برات نی لبک مهره های پشت بگیرم... میگه خبه خبه.. کی به تو گفته واسه من چیز بگیری؟ جیرمون گرفت... ولی خب راست میگفت به من چه من چیکاره بودم؟ اما جیرمون گرفت... خب دوبیتی در خلوت و جلوت انداختیم براش تو شبان و روزان و اونم باهام تاخت اومد تا ارس باهام اومد رفتیم شمال که پشت شیشه بارون میزنه مثل جعبه سوزن نخ ابری که بارون میزنه!!! خب براش نی لبک نمیگیریم...حالا نی لبک مگه چی هست؟ میگه نه خیر زیاده... جیر جیری میگیم باشه یه چی دیگه میارم برات... تو این آسایشگاه بالاخره یه چی پیدا میکنم.
بازم اخم میکنه... اصن طالپی رو موزاییک صدا ناخن میده رو تخته سیاه. 
یه عکس داشتیم از قدیما هیچ کی نمیدونه منم... خنده دار شدم تو عکسه... یه بار دید دستمون گفت این چیه؟ گفتم منم... گفت این تویی؟ گفتم منم... خندید...
هیشکی نمیدونه منم...به هیشکی هم نگفتم... فقط اون میدونه... اونم به هیشکی نگفته...
برداشت اون عکسمو برد دفتر مدیریت کپی کرد. دورشو نقاشی کرد زد بالای در اتاقش... 
اومدم رد شدم از جلو در اتاقش میبینم دیوونه ها وایسادن میخندن... نیگا میکنم دلم غیژ میره...اصن یه وضعی... رخت میشستن اون تو...
چند روز پیشا رفتم یه مداد نو خریدم... دیوونه ها مداد خیلی دوست دارن... از اون مداد خوبا گرفتم عکس سیب داره روش. همه دوس دارن مداد. ولی من اصن ذوق نکردم همه اش منتظر بودم دلبر بیاد از رو خط موزاییک رد بشه من غیژ بشم...مالش برم دوباره... بعد که اومد رد شد تازه رفتم مدادمو آوردم... اصن اولویت همه دیوونه ها باید اول دلبر باشه...
------------
صفحه آخر

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد    نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد    بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین    نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن    که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت    بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل    فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ    طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

عذرخواهی

نامه نداریم...
دو کلمه و والسلام


دیوونه هستیم... سیاه و کبود... مستقل از خودمان...

د.د.د
---------------------

نامه ای به دور دست 14

بخش اول: جدی
جامعه ما به شدت بیماره و دچار توهم ایده آل گرایی و فضای معنوی و رشد و تعالیه
نتیجه این توهم شعار دادنه جوری که همه اقشار جامعه مشغول زدن حرف های روشنفکرانه و شعار دادن در همه زمینه هایی که دم دستشون هست... از اخلاق و دین گرفته تا زندگی زناشویی و سیاست. همه حرف ها همه قشنگ همه آنکادره و اتو کشیده و منطقی و صحیح... اما در عمل. تنها به یک جمله میشه استناد کرد و جامعه ایران رو توصیف کرد:
مرگ خوبه ، برای همسایه
و در لایه زیری جامعه که توهم توطئه موج میزنه:
کار، کار انگلیساست و هیچ تقصیری متوجه ما نیست و ما یه عده انسان قربانی خدعه یک جامعه نیرنگ باز شده ایم.
برای مثال: آقایی در حال خلاف کردن رو باهاش مصاحبه میکنن. داد رعایت کردن قانون رو سر میده و نود درصد هم احتمالا بار اولشه که این خطا رو مرتکب میشه. و همیشه هم به قانون احترام میذاره. اما ته دلش میگه که قانون و قانون گذارن که مارو مجبور به خلاف کردن میکنن. به درست یا غلط بودن توجیه کار ندارم که عذر بدتر از گناهه. اما توهم توطئه باز شکل میگیره.
این وضعیت جامعه از اعضاش آدمایی رو میسازه که:
شعار میدن در حالی که عمل نمی کنن و این یعنی دروغ
بخش شعار دادن و اعلام تعالی کردن براشون یه هنجار پسندیده است که کل جامعه فارق از صحت معمول شدن شعار داده شده بهشون اعتبار مثبت میدن.
اما بخش عمل کردن در مواقع عادی این موضوع مشکل خاصی ایجاد نمیکنه. اما در مواقع حساس و جایی که موضوع منافع شخصی به میون میاد از هر گونه توجیه برای شکستن یا نهایتا خم کردن قانون دریغ نمیکنن. این رفتار در میان جامعه کوچک حلقه اطرافیان شخص معمولا مقبول میفته و از اون به عنوان زرنگی و یا قلندری یاد میکنند. اما در جامعه بزرگتر به علت وجود موارد مشابه زیاد با بی تفاوتی نظاره میشه.
این بی تفاوتی که گاهی بر اثر انجام شدن همون عمل توسط باقی اعضای جامعه رخ میده باعث میشه که شعار دادن و عمل نکردن یه موضوع عادی در جامعه تبدیل بشه.
این رویه باعث میشه که یواش یواش دروغ و ریا در جامعه نه تنها عادی بشه و دیگه ناهنجار تلقی نشه.بلکه به صورت هنجار دربیاد
--------------
بخش دوم : دفاع
هر آدمی تو زندگیش یه سری معیار داره.
با این معیار ها هم هست که زندگی خودشو میسنجه.
میزان خوشبختی و بدبختی و خوشحالی و کلا زندگیش بر اساس تحقق یافتن معیاراشه.
خب با توجه به وضعیت جامعه که شعار دادن قشنگ شده، آدما نه تنها دیگه فرق شعار و اخلاق شخصی خودشون رو نمیدونن بلکه معیار هایی رو عنوان میکنن که از لحاظ ظاهری و اجتماعی مقبول عمومه ولی مثل خیلی چیزای دیگه این فقط شعاره و نوبت که به عمل برسه همه معیار ها و قوانین تغییر میکنن. 
پول خوشبختی نمی آورد... زیاد شنیده ایم... ولی هیچ کس قسمت دوم این جمله رو نمیگه که نبود پول باعث بدبختی میشه.
اما من:
خیلی سعی میکنم که شعاری که میدم بر مبنای حقیقت باشه و در عمل و جایی که منافع شخصیم هم دخیل باشه همون کاری رو بکنم که شعارشو داده بودم.
خب اصولا توجه به ظاهر مخاطب خاص ،ظاهر بینی رو تداعی میکنه
هستند کسانی که به ظاهر اهمیت نمیدهند.
هسند کسانی که فقط به ظاهر اهمیت میدهند
و هستند کسانی که فقط به ظاهر اهمیت نمیدهند.
معیار های ظاهری مهمند اما چقدر. حتی صحبت کردن در همین زمینه ها هم سخت است و عواقب عجیبی دارد.
اما باید فهمید که معیار ظاهر همیشه و همواره و فقط شرط لازم بوده و نه کافی. 
اعلام میکنم معیارهای ظاهری هم برایمان مهم است و این معیار ها در عرض 1-2 روز سنجیده و تصمیم گیری میشود.
و تازه اصل ماجرا شروع میشه.
--------------
بخش سوم : هیچی
دستمو گذاشته لای در فشار داده که سیاه وکبود بشه...
از این ور در داد میزنم هر چه از دلبر رسد نیکوست...
میگه خب سیاه میشی آخه خاک بر سر ، میگم من قبلش سیاه و کبود شدم حرفی زدم؟
بهش گفته بودم کوچولو نباشی یه وقت! دروغکی نباشی... خودم از خودم دروغکی الکی بود. نمی خواستم که  هوار کنه! اما جیرش گرفته بود... میخواست بزنه تو گوشم اما نزد... رفت آب خورد....
~~~~~ بگو دیوووونه ام اما قلبمو شکستی ~~~~~ بگو دیووونه ام اما تو هم دیووونه هستی
بعدا اومد گفت ببین دوست حبیب ... مرد اگه قلابی باشه از همه بده
منم بهش گفتم سلام چطوری؟ تراش داری؟
گفت حالا بعدا بهت میگم تراش چیه
میگم خب آخه من مالشم از تو...میگه دیووونه ای؟
حالا ما باید بعد اینهمه ثابت کنیم چرا مارو آوردن تو آسایشگاه
هی میگم دلبر دلبر... نیگا نارنجی شدی... نیگا داره باهار میشه ببین دنیا هنو خوشگلیاشو داره. نیگا داره اردیبهشت میشه...
شب اردیبهشت ... قرار بود یه شب اردیبهشتی دیووونه بشی...نیگا درختارو... سبزن... رنگ باهار... 
یه صندوق گذاشتیم اونجا که صپ به صپ میره دست و صورتشو بشوره یه جور تنظیم کردیم که هی هر روز بخوره به صندوق مستقل از خودش سیاه و کبود بشه...تو صندوقم یه نامه میذارم بر میداره میخونه میذاره سر جاش... میره تو راهرو...
منم میرم دم صندوق جای پاشو نیگا میکنم انگار با لقد زدن به خود ما از همه جا مستقل
اونم صندوق داره...دلبرو میگم...ما هم دم به دیقه میریم دم صندوقش شاید بیاد نامه بندازه... قبلا با حبیب و جمشید پاتوقمون بود... نامردا رفتن...هی میریم تو صندوق هیچی نیست... مثلا که ندیدیم صندوقو میخوریم تو صندوق که سیاه کبود شیم... دلمون خنک شه اصن.شبا خوابمون نمیبره آخه شبا فرصتی است برای نخوابیدن...هی همین نامه ها رو مینویسم.
---------------
بخش آخر: نداریم! خوابمان می آید...

۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

کارت پستال به دوردست ترین

تو کارت پستال ها یه جمله کوتاه مینویسن معمولا ... نه نامه 
ولی کار همون نامه رو میکنه...

وقتی رفتی تو ذهن کسی و نبودت حس گم شدن یه چیزی باشه واسه یه نفر
وقتی چشمات رو از خستگی، باید با چوب کبریت باز نگه داری ولی به یادش و عشقش میای مینویسی
وقتی سرعت اینترنت پایینه ، مخابرات گند زده ، ایران سل داغونه، و هیچ راه ارتباطی نمیمونه و تو به مرز جنون میرسی از حرف نزدن باهاش...
وقتی تو هر لحظه همه اش به یادشی، و یه لحظه که یادت میره عذاب وجدان میگیری و خودتو فحش میدی.
وقتی چیزی که فکر میکردی خیلی خوشحالت میکنه زیاد برات مهم نباشه و به جاش به فکر این هستی که زودتر باهاش حرف بزنی
اون موقع است که میفهمی مستقل از خودت سیاه و کبود شدی...
اون موقع است که 
ابر و باد و دریا میگن که این همون حسه است... 
حس عاشقی...

باهار عیدی داد، عیدی مبارک.
----------------------------

من همون جزیره بودم ،
خاکی و صمیمی و گرم ،
واسه عشق بازی موجا، 
قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ،

پیش چشم خیس موجا ،
یه نگین سبز خالص ،
توی انگشتر دریا ...

تا که یک روز تو رسیدی ، 

توی قلبم پا گذاشتی...!!! 
غصه های عاشقی رو، 
تو وجودم جا گذاشتی...

زیر رگبار نگاهت ، 

دلم انگار زیرو رو شد ، 
برای داشتن عشقت ، 
همه جونم آرزو شد.


تا نفس کشیدی انگار ، 
نفسم برید تو سینه ، 
ابر و باد و دریا گفتن ، 
حس عاشقی همینه.

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

جانا سخن از زبان ما میگویی.1

گفته بودیم که هر شب هم نامه امان نمیااا... البته دیگه داریم یه جورایی اعتراض میکنیم  به وضع موجود...
داریم میشیم گدای مسکین که نمیایدمان جوابی... هزار بار کوبیدیم بر در خو آخه.

امشب با این که پر از حرف واسه گفتن هستیم، ولی میکروفون رو می سپریم به شیخ اجل سعدی !!! (جدیدا شیخ اجل از حافظ به سعدی منتقل شده) تا با بیاناتشون مارو مستفیض کنن. 

مشتاق توام با همه جوری و جفایی     محبوب منی با همه جرمی و خطایی

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم    در حضرت سلطان که برد نام گدایی


صاحب نظران لاف محبت نپسندند    وان گه سپر انداختن از تیر بلایی

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد    آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت    دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد    هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

گر دست دهد دولت آنم که سر خویش    در پای سمند تو کنم نعل بهایی

شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند    این بود که با دوست به سر برد وفایی

خون در دل آزرده نهان چند بماند    شک نیست که سر برکند این درد به جایی

شرط کرم آنست که با درد بمیری    سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

در آخر هم تشکر میکنیم از این وقتی که اینجا گذاشتید... و کلام رو با چند بیت شعر از خودم به پایان می برم (البته تکراریه و قبلا خوندین ولی خوب خالی از لطف نیست- اگرم باشه من صاحاب اینجام دلم میخواد شعرمو هر جا دوس دارم بذارم)


دل در گرو آن نگار دلبر خواهم داد ... که اوبا نفسی جلای دل خواهد داد
نکنم بیش از این درنگ در ره کویش... که درنگش جان ما بر باد خواهد داد
هرکسی دعوی صحبت داردش... چون صحبت او صفای دل خواهد داد
زیبای جهان گر دهنم نخواندش ... آن نفسش باد هوا خواهد داد
کوته کنیم  جمله کز تمنای وصالش... هر شبی حبیب دل به آغوش شب خواهد داد






۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

نامه ای به دور دست 13

در تاریخ زندگیم این روز رو ثبت میکنم 
هشتم اسفند ماه سال 92... یه پنجشنبه قشنگ نیمه بهاری
از صبح حس خوبی دارم...
وارد جزییات نمیشم...
از همین جای پرتاب شده دارم میبینم که در دور دست پرچمهای رنگی رنگی آویزون میکنن
معنی خوبی داره...خوشحالم.


سال تا سال زنگ میزنه بهمون...
پارسال گفت: خواب دیدم دایی ناراحت بوده. 
بعد از اون چند روز بعدش بلایی سر من اومد که نفهمیدم از کجا خوردم. به خیر و شرش کار ندارم... هر چند در کل و از شواهد امر این طور بر می آد که اون کله پایی که ما شدیم برامون خیر بوده.
امسال اما زنگ زده: خواب دیدم دایی خوشحاله.
عجب کاریه؟!
یه بار دیگه داییش اومده بود تو خواب همسایه قدیممون. اوشون هم زنگ زده بود که بلی فرموده اند مراقبت فلانی باشین و ناراحت بود.
بازم چند روز بعدش یه بار دیگه کله پا شدیم.
خلاصه پدر خدا بیامرز ما گویا از دیار باقی نظراتشون رو از طریق آشنایان اعلام میکنن.
خدا رحمت کنه... خیلی دلمان تنگیده برایشان... کاش بودند. خیلی اوضاع بهتر بود. خیلی. ولی خب چه میشه کرد؟! اتفاقیه که افتاده.


نمیدونم چه جوریه ! حس شیشمه؟ شناخت مناسبه؟ قدرت جادوییه؟ به نظرم شناخته. چون اگه حس شیشم بود رنگ لباسشو میتونستم حدس بزنم. الان که میخونه لباسش آبیه( تو همین مایه ها دیگه) :)))
زدم تو خال این یکیو... خیلی شیک و پوآرویی گفتم بده آدرسو بیاد.
نقشه هاشو به هم زدم. ابایی نداشت. 
خوندم نامه هایی که یواشکی نوشته بود.
زیاد نبود ولی پر از من بود... ینی اصلا واسه من بود.
اومدیم رد شدیم چیزی نفهمیدیم... پیغام دور رو خوندیم... خیلی خوب بود. اونقدری که نمیشه توضیح داد.
رفتیم برگشتیم دوباره ببینیم چه خبره؟ دیدیم سردر دور دست یه پارچه زدن.

الان کل داستان ما تا به حال اینه، همین یه بیت:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

میگفت: محبت کرده ایم بی چشمداشت... نه خیال خام است... من؟ بی چشمداشت؟ امکان ندارد... 
محبتی نبوده از اصل... همه حقیقت بود و راز دل که آشکار کردیم...بی چشمداشت اگر بود از سر همین بود که توضیح واضحات میدادیم. دروغ چرا؟ امید داشتیم که وقعی بنهد و نگاهی کند.
میگفت صبوری کرده ای... چه نامتجانس...:))))
اما من می گویم: آنکه صبوری کرد او بود... از مرده ای زنده ای ساخت و از گریه ای خنده ای
دولت عشق خودش را به ما بخشید بی مزد و منت... ما دولت پاینده شدیم...
از دست که برآید چنین مهربانی را جبرانی و تشکری؟

قرار بود یه شب اردیبهشتی اتفاق بیفته
ولی یه شب اسفندی اتفاق افتاد...

به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی


امشب باید بیشترو بهتر از هر شب مینوشتم...
اما خب روز شکه کننده ای داشتم...
فقط دلم میخواد فردا از خواب بیدار شدم همه این داستانا واقعی باشه... خواب نباشیم یه وقت...
صبح به خیر روزای روشن...




۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

عکس

توی عکس چی میشه پیدا کرد؟ لب و دهن و سر و مو و چشم و پا و دست ...
آیا این همونیه که میشناسیش؟
آیا شناختن ینی همین که از رو یه عکس بتونی تشخیص بدی که کدوم یکیه؟
آیا شناختن یعنی فهمیدن وضعیت اجزای صورت و بدنش؟

ای برادر تو همان اندیشه‌ای   ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

اعتماد

اعتماد کردن خیلی شناخت میخواد.
وقتی میگه بهم اعتماد کن
چشماتو ببندی و دستتو بدی بهش.
و وقتی چشماتو باز کردی ببینی همه چی 
درست شده.
چه راه درازی باید رفت تا همچین اعتمادی به وجود بیاد اونم تو این زمونه


امید

میترسم
نه از خودم و عاقبت کار
از این وضعیتی که توشم میترسم
نه خیلی ولی خب ترسه
اما
امید دارم...
به اینکه بالاخره همه چی درست میشه
ولی امید دارم.
امید
همه چی درست خواهد شد.
مطمئنم.

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

تردید

----- اول بگم همه صحبت های زیر نسبیه و تعمیم به کل نیست و یه عده هستن که این حرفادر موردشون صدق نمیکنه------

همه چی خوبه
زندگی بر وفق مراد است و ایام به کام...
اما مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد...
زمانه بدی شده. الان دیگه مار نگزیده ها هم از ریسمون سیاه و سفید میترسن.
اونایی که قبلا گزیده شدن حالا از هر ریسمانی میترسن...
اطمینان و اعتماد از بین رفته...
به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد ، حتی اگه خلافش ثابت بشه...
این شده وضعیت جامعه ما.
حق داریم. حق دارن . کلا خودمون کردیم که لعنت بر همساده باد.
ترس از نارو خوردن ... ترس از رکب خوردن...
آدمای صاف وساده دنیای قشنگی دارن.
وقتی از سادگیشون سواستفاده شد دنیا یه زخم بر میداره که دیگه قابل ترمیم نیست.
آدما گاهی از خودشون مطمئنن...
میگم "گاهی" چون دوره زمونه کاری کرده که حتی قویترین آدما هم نتونن گاهی سر حرفشون وایسن و اینجوری دفعه بعد تو حرفی که خودشون به خودشون میزنن هم تردید میکنن.
ترسناکه... دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه...
گرگ های زیادی رو دیدم تو لباس بره و میش.
حتی آدمای ساده ای که رفتن تو غالب گرگ تا یه جورایی از خودشون مراقبت کنن.
هر روز میشنویم و میبینیم که چه خنجری از پشت خورده شده... آینه عبرت برمیداریم و خودمون رو توش نیگاه میکنیم.
نکنه منم به همچین وضعی دچار شم.
این بهترین حالتیه که میشه پیش بیاد.
اونایی که زخم خوردن اوضاعشون بدتره.
هردو مورد به تناسب افکارو ترس و تجربه اشون قلعه ای دور خودشون میکشن و کسی رو توش راه نمیدن.
همه چیزو به دیده بدبینی نگاه میکنیم.
نکنه این هم از اونا باشه و اذیتم کنه.
نکنه منم مثل اون بنده خداها اذیت بشم.
تردید و بدبینی مثل سم و زهر میمونه.
بعضی وقتا بدبینی رو میذارن کنار ولی تردید کار خودشو میکنه.
راست میگه؟
تنها چیزی که قطعیه و مطمئن خود آدمه اونم با نود درصد اطمینان.
تردید به همه اجزای زندگیمون رسوخ کرده.
حتی به خودمون هم دیگه نمی تونیم صد درصد اطمینان کنیم.
این وسط اما کسایی هم هستن که تو حرفی که به خودشون میزنن حساسن... یا حرفی نمیزنن یا اگه بزنن حتما خیلی چیزا رو در نظر میگیرن و پای حرفشون میمونن.
آدما بد نیستن...فقط نمیتونن تشخیص بدن که حرفی که میزنن رو واقعا خودشون بهش ایمان دارن یا نه!
جلوتر میرن میبینن که تو حرف خودشون موندن... اینجا است که بقیه رو ناراحت میکنن. و اون حس بی اعتمادی رو به وجود میارن.
آدما اشتباه میکنن... اما اشتباهشون بسته به اینکه چقدر پیشرفته باشه و تو چه موقعیتی باشه دامان آدمای دیگه رو هم میگیره.

این وسط کسایی که سوخت میشن، آدمای صاف وساده این، که حرفاشون راسته همیشه ، و پای حرفاشون میمونن... پای قولشون میمونن.
ولی خشک و تر باهم میسوزن و اجتناب ناپذیره.
زندگی قشنگه اگه قشنگ نیگاش کنیم...

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

نامه ای به دور دست 12

پیغامی از دور رسیده که خودتان را اذیت می فرمایید...
این همه نامه مینویسی فردا پس فردا یه طوری شد ننوشتی اونوخ چی میخوای جواب بدی...
ما هم فکر کردیم که خب راست می فرمایند... 
اصن قرار نبود هر شب نامه نگاری کنیم که.
خب ما هم آدمیم...بالاخره یه روزی نامه ام نیمیا.
ولی اهالی دور در جریان باشید که این نامه ها به رسم آسایشگاه به بیست برسد.
شایدم نرسید... قول دادن خطرناکه.
دلمان میخواهد هر روز ( هر شب )  بیاییم اینجا از حُسن جمال صورت  و حُسن کمال سیرتش داد سخن فرا دهیم...
ولی خوب در دیزی باز است...
ما گربه بی حیا... ولی دوریان بسی سخاوتمندند.
پیغام بر دیده نهادیم...
از این به بعد نامه های مهم رو مینویسیم...
هر روز دلمان بیشتر تنگ دور میشود.
عطار به فکر ما بوده... دستش درد نکنه

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد    رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید    اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

نامه ای به دور دست 11

ای اهالی دور دست...
پرتاب شده درب داغان است...
خسته... 
اما دلی پر از امید...
جرقه هایی در دور دست می بینیم... امید داریم... امید باشه...
دور دستی ها...
دوستتان داریم...
با احترام پرتاب شده.
-------------------
گفتیم امشب فال حافظ بگیریم به جای نامه نگاری! برای همه جفت دیوونه ها که خب همه توش مستترن
فرمودند:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید    که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش    زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس    موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست    هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست    این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم    هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است    گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من    ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران    شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

نامه ای به دور دست 10

از آنجایی که گوگل مرحمت نمود و نامه شماره 9 را به باد فنا داد... به احترامش یک دقیقه چیز میکنیم
Rest In Peace Letter to far far away 9
------------------------------------------
انتخاب سخت ترین پدیده انسانیه...
جاییه که آدم ذی شعور رو از جانور ناذی شعور جدا میکنه
تصمیم میگیریم درس بخونیم یا بریم تو بازار...
تصمیم میگیریم که کجا درس بخونیم...
همین تصمیمای فسقلی فسقلی نتایج عجیب و غریبی دارن...
یه چیزی هست به اسم تئوری اثر بال پروانه . خیلی شیک و مجلسیه... خیلی هم منطقیه و قابل باور
میگه بال زدن یه پرنده تو برزیل ممکنه منجر به طوفان تو بنگلادش بشه. خیلی ساده اش بوده این
زندگی انسان ها هم کاملا بر همین اساسه...یه تغییر کوچیک تو تصمیمت... یه ذره دیر و زود کردن یه سری چیزا چقدر تفاوت ایجاد میکنه!!!
یه حرفی رو امروز نمی زنی... فردا دیگه فرصتی نیست.
یا یه حرفی رو میزنی که باید 4 ساعت بعد میگفتی. و دیگه 4 ساعت بعد هم هیچ فایده ای نداره.
من چندین دفعه این اثرات رو دیدم.
اگه اون روز اون کارو از سر شوخی نمیکردم الان به جای رشته مهندسی فلان تو دانشگاه فلان، احتمالا رشته بهمان از دانشگاه بهمان بیسار کشور گرفته بودم تا الان
اون روز یه پیغام تبلیغاتی که معمولا نخونده پاک میشن برای یکی از همکارا میاد. یه تور مسافرتی! خیلی وقته حقوق ندادن و همکارمون به شوخی بلند میخونه مسیج رو. فردای همون روز 4 نفر دیگه از همکارا تو هواپیما بودن.
اتفاقای خیلی جزیی سرنوشت آدم رو کامل عوض میکنه...
شاید یه جورایی ترسناک به نظر بیاد. تو هیچ ایده ای از چیزی که قراره سرت بیاد نداری. حتی نمی تونی فکرشو بکنی چه برسه به اینکه بخوای پیش بینی کنی و شرایط احتمالی رو بررسی کنی.
حالا اینا چه ربطی داره به انتخاب.
انتخاب های ما همون بال پروانه است... نتیجه اش همیشه بزرگ و تغییر سرنوشته. که من به شخصه میگم نوشتن سرنوشت چون تغییری در کار نیست.
تو انتخاب ها باید وسواس نشون داد وضعیت موجود رو سنجید. ولی هیچ وقت هیچ وقت نمیتونی پیش بینی کنی که سرنوشت  تو رو به کجا خواهد برد. هر تصمیمی و انتخابی یه مسیری از سرنوشت رو برات درست میکنه... حتی گاهی تصمیمای کوچیک دیگران طوفانی به پا میکنه که رو بقیه هم اثر میذاره
آخر حرفم اینکه ... تصمیم ها دست خودمونه ولی کجا میریم بسته به همون تصمیمه است... و وقتی این تصمیم رو خودت گرفته باشی دیگه مهم نیست سرنوشت تورو کجا می بره.
شاید اون روز تو اون بارون مسخره اگه نمی موندم الان سری لبخند رو نداشتم... پس اون همه طوفان که از یه بال پروانه شروع شده بود قرار بود منو برسونه اینجا... به شخصه مدیونشم و بسیار تشکر میکنم.

برای مقدمه بد نبود
-----------------
و اما بعد.
به اعتقاد من چهرازی تولید محتوا کرد...
حبیب... دلبر... جمشید... ایوب... دوماد موفرفری... متوسط...شخصیت درست کردن هر چند نیمه حرفه ای ولی چنان محتوا رو خلاقانه و از دل برآمده ساخته بودن که انگار واقعی بودند.
حرف تازه ای نبود... نحوه بیانش نو و خلاقانه بود ، این شد که چهرازی محتوای موجود رو دوباره خلق کرد.
حرف ها همه زده شده بود. استعاره های کاملا گویا و قابل لمس و همذات پنداری شدیدی که با کاراکترها ایجاد میشد مخاطب رو به راحتی به سوی ارتباط گرفتن با محتوا هل میداد.
مفاهیم و استعاره ها و شخصیت پردازی ها چنان بود که مخاطبین به خصوص عام (وشاید احتمالا خاص) این مجموعه به راحتی خود را در موقعیت تصور و کاملا تجربه و درک مناسبی از موقعیت رو ایجاد میکرد. پرداختن به موقعیت ها از چند زاویه هم خود مزید بر علت بود که گویی دغدغه سازندگان بوده که داستان از زوایای مختلف و از زبان طرف های درگیر و حتی بعضا غیر درگیر دیده شود. تا هر مخاطبی خود را در صحنه پیدا کند. گاهی شاید در بیش از یک شخصیت خود را بیابد. مخاطب به علت عمومی بودن صحنه ها به راحتی تجربه شخصی خود را بازسازی می کند و از اینکه در این دنیا تنها نیست و خیلی ها به درد او دچار شده اند احساس آرامش میکند. انگار که به او تسلی خاطری از سازندگان و دیگر مخاطبین میرسد که ناراحت نباش ما هم کشیده ایم...
اما نکته اصلی عام بودن صحنه ها بود.
قطعا سازندگان می توانستد نسخه های خاص شده تری رو ارایه کنند که مخاطبین خاص(و در حالت عجیبی مخاطب خاص) داشته باشد. هر چند مجموعه برای مخاطبین خاص طراحی شده بود ولی این خاص، خود یک بخش قابل توجه از جامعه هستند که میشود خودشان را یک جامعه در نظر گرفت.
اما چهرازی مخاطب خاص نداشت و مجموعه عظیمی از مخاطب داشت.
اما چهرازی راهی به ما نشان داد که آسایشگاه را خصوصی سازی کنیم...برای مخاطب خاص خودی بازتولید محتوا کرد. حتی میشود مفاهیم جدید تولید کرد... حتی میشود شخصیت جدید ساخت...
چهرازی یک پلت فرم بود.
--------------
اما اصل داستان
تولید محتوا کرده ایم با نامه ها و هیچی ها...
کم است ولی خب حد بضاعت فعلا همین است.
اون همه رو گفتیم واسه همین دو جمله
فانتزیمان را که شب و روز در فکرمان است را می گوییم...
به خنده و شوخی برگذار میشود و حرف که حرف میاورد...
به کوچکترین محبتی ذوقمرگ میشویم...به کوچک ترین نگرانی که نشان میدهد، پرواز میکنیم...
آهسته و پیوسته و باوقار می آید... نه مثل من که جفتک اندازان زیگ زالی در حرکتیم...
پیش بینی اینکه الان چه می گوید نشان از نوستراداموس بودن ما نیست. نشان از شناخت هر چند جزیی است.
وسط حرف ها بالاخره یه چیزی روشن شد
خدا رو شکر، بالاخره یه اخلاق دخترانه نشان داد.بالاخره حس کنجکاوی دخترانه اش رونشون داد. البته به صورت کاملا غیر مستقیم-اما قابل ردیابی)
از نگرانی هایش هم حرف میزند. دخترانه است و کاملا قابل درک و منطقی... مثل دغدغه همه دخترها. از حرف مفت زدن آدم ها میترسد.


۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

فحش ناموسی!!!

ساعت 3:47 بامداد...
یک ساعت تمام بنویسی آخرش بپره؟
این چه کاریه گوگل تو با من کردی؟
اون همه احساس رو همه رو به هیچ حساب کردی؟
اون همه نوشته که دلتنگش بودم و باورم نمیشد که اونم همینجور باشه؟
فکر می کنی ساده است نوشتن اون همه احساس؟
فکر میکنی وقتی همه اش 9 ساعت باهاش حرف نزدم انگار زمین و زمان داره می پیچه به هم رو نوشتنش ساده است؟
فکر میکنی راحته دوباره بیای همه ماجراهاتو دوباره با همون شکل بنویسی؟
لعنت به تو... لعنت به ذات کثیف تو... تا امروز طرفدارت بودم ولی به همین سادگی با احساسات آدما بازی میکنی؟
ما برای اینکه اینجا خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم...

اهالی دور دست بدانید و آگاه باشید ... گوگل نامه اتان را پاره کرد...
نامه ای که با خون دل نوشته بودیم... 

آخرشم این جوری تموم میشد:

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی    به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

چشمانم یاری نمی کنند وگرنه باز از نو مینوشتم حسب الحال مشتاقی این بار را...

مینوشتم که چه حالی بودم از دوری!
خدارا خدارا که خرده بر من نگیرد...
خدا هیچ کسیو شرمنده کسی نکنه. به ویجه "م.خ"

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

نامه ای به دور دست 8

پرتاب اول:

شب سردی است ، و من افسرده 
راه دوری است، و پایی خسته 
تیرگی هست و چراغی مرده 
می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد
تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک غمي غمناك است .........

-----------
پرتاب دوم:

خوابم یا بیدار؟
هر چی هست خوبه...
اگه خوابه که دیگه نمیخوام بیدار شم...
اگرم بیداریه باور نکردنیه
قبلا هم همچین حسیو داشتم ولی اینجوری نبود.
این اصلا مدلش فرق میکنه.
به هر ترتیبی که هست من رو داره پرواز میده...
باورکردنی نیست... به هیچ وجه... 
چیزی که تو ذهنم ساخته بودم عینا داره به واقعیت تبدیل میشه...
آخه مگه میشه؟ منی که از 7 تا آسمون یه ستاره ندارم...
نمیخوام آیه یاس بشم...
خوبه...
فقط یه ایرادی هست... بعضی وقتا میترسم! نکنه زیادی خوب باشه! 
ولی خب امید داریم... ما هم کم الکی نیستیم! (شایدم باشیم- ولی نیستیم)

---------
پرتاب سوم:

در دور دست اعلامیه ای صادر شد...
گویا بنا را گذاشته اند که خوش هایشان را بگویند...
در این دنیای سخت مملو از اعلام خستگی ها و اعلام ناراحتی ها
می گویند که میخواهند نترسند از اینکه بگویند روزگار خوش است این روز ها
میگویند یکی هست که خوووبه... گویا یکی از پرتاب شده هاست...میشناسمش... خوش به سعادتش! رستگار خواهد شد. اهالی دور همه نازنین و دوست داشتنی اند.
گویی کارنامه اعمال است... 

--------
پرتاب چهارم:

باور نمی کنه که منظور، خودشه.
دوباره میخونه. خوب خیلی وقت نشده بود که رفته بود اون گوشه ساکت نشسته بود. همون جا که بعد از back space ها خودش شروع میشد.
 کوتاه و مفید بود. کسی هست که خووب است! باقی معرفی بود.
بهت زده است. انتظار داشت ولی بازهم شکه شده.

-------
پرتاب پنجم

بر می گردد به ابتدای راه نگاه میکند. از اینجا چیزی معلوم نیست. یادش می آید که ته دره عمیقی بود بدون سرپناه.
کسی آمده بود به یاریش. کسی که گردن افراشته، چنان مغرور و با وجاهت بود که حتی تصور نمی کرد او را در این دره ببیند. خوب دیده بود.
دستش را گرفته بود. سرپایش کرده بود و برگشته بود به قصر دژ مانند خودش که هیچ دری نداشت. چنان دیوارهای بلندی دور تا دورش را گرفته بود که بالایش را نمیدیدی. دیوارها سخت و آهنین بودند. خود دژ اما بر بلندای قله ای دست نیافتنی...
خواسته بود که داخل دژ شود تا ببیند که چه موجودی است؟
تنها وسیله اش اما قلمی بود. قلمش اما جوهری از خون دل داشت.
بر دیوار قصر مینوشت که این کسی که در قصر است را من میشناسم. شاید ندیده امش شاید حتی صدایش را نشنیده ام... شاید تنها مدت بسیار کوتاهی است که در پای این دیوار ها نشسته ام... اما از آجر ها و سنگ های این دیوار ها بویش را شنیده ام...صدایش را شنیده ام... چهره اش را دیده ام...این دیوار ها خود اویند. 
 دژ چنان نفوذ ناپذیر مینمود که خوداو هم که خیلی قبل ترها ازدور دیده بود با خودش گفته بود که حتی به پای دژ هم رسیدن غیر ممکن مینماید. الان اما چیزی برای از دست دادن نداشت.
 دیوار ها را مینگریست... در پی کشف رمزی بود گویا.
تا  فهمید که دژ خود اوست. 
مینوشت بر درو دیوار دژ که این کسی که در قصر است را من میشناسم.
حالا او دیوارها را رد کرده. بر در درگاه عمارت اصلی. میخندد.

-------
پرتاب ششم


عکساشو نشونم داد. یکی دو تا از عکسا نفسمو بند آورد. ولی من بیشتر دنبال چیزیم که ازش نمیشه عکس گرفت.
دروغه بگم قیافه واسم مهم نیست هست ولی اون قیافه که تو مغزشه خیلی مهم تره. باید قضاوت رو سپرد به غیر من... چون من غیر از زیبایی تو عکسا چیزی نمیدیدم...یه چیزی البته امیدوارم میکرد اونم این بود که بعضی عکساشو دوس نداشتم...البته اگه بفهمه که یا خداااا... الان فک میکنم که همه اشون قشنگن... همون نفر بیطرف نظر بده بهتره

-------
پرتاب آخر
در نومیدی بسی امید است ... پایان شب سیه، سپید است

اندکی صبر سحر نزدیک است

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

نامه ای به دور دست 7

ای اهالی دور دست بدانید و آگاه باشید که ما گرچه پرتاب شده ایم ولی از رگ گردنتان که نه ولی همون دور و بر هاییم...

نامه هایمان را ادویه میزنیم...نمک دیوونه گی... خوب دیوونه ایم دیگه. اگه دیوونه نبودیم که اینجا نبودیم... میپرسه پس کجا بودی؟ فک میکنم کجا بودم؟ راس میگه کجا بودم؟ دنیا بزرگه بالاخره یه جایی بودم دیگه... اصن شانس آوردم که دیوونه شدم اگه نه که معلوم نبود کجا بودم.
دارم یواش یواش می ترسم...
هدف چیه؟
داستان چیه؟
من کجام اینجا کجاست؟ آمدنم بهر چه بود؟
بهر رو نمیدونم!
ولی آمدنمان دست خودمان نبود...رفتنمان هم دست خودمان نیست.
خوب آخرشم که میخوریم به یه حقیقت خیلی ساده
خب حالا این وسط چه کار کنیم؟ حوصله امون سر نره؟
یه عده میفتن دنبال پول و همین لباس زیباست نشان آدمیت
یه عده میفتن دنبال باطن و به دنبال معنی که کو؟ چیست آن سنگ فلاسفه؟
یه عده هم میگن  چون عاقبت کار جهان نیستی است   انگار که نیستی چو هستی خوش باش
یه عده هم هستن که من نمیدونم دنبال چی ان... کلا دسته بندی آدما درست نیست مگه اینکه من انجام بدمشون.
چون آدما سه دسته ان
در هر حال... یه عده آخری هم هستن که اینا وارسته شدن... اینا دیگه از این اهداف باطن و ظاهر و در لحظه و اینا خلاص شدن... اینا رسیدن یه جایی که معلوم نیست کجاست.
در هر صورت فارق شدن از معانی الکی. از افیون های زندگی اینا رها شدن... خوشحال و خندانن
از دیو و دد ملولن و انسانشان آرزوست... که از این خنده مستانه به اونا هم بدن...
میخوان مهربانی پخش کنن... میخوان عشق پخش کنن.
اینا نفس مسیحایی دارن... به اشارتی زمستان بهار میشود.
اینا از خودشون رد شدن... اینا از دید مورچه که روی کتاب راه میره کلمات رو نمی بینن...
این آدما زیاد پیدا نمیشن...
کسی که هدف زندگیش خودش نباشه... به این چی میشه گفت!؟ "مرسی خسته نباشی" مثلا؟
اینی که از خودش مایه بذاره واسه بقیه یه موجود وارسته است...
خیلی ها همچین ادعایی رو داشتن و دارن!
خیلی آدما هستن که الان موسسه خیریه دارن و از پولی که بهشون رسیده خیرات میکنن...یا خودشونم کارای خیریه شرکت میکنن
اینا قابل تقدیرن و خیلی هم وارسته ولی این کمک کردنشون وقتیه که دیگه به اون هدف اولشون رسیدن و تموم شده واسشون
اونی که از اول بدون هیچی خودشو وقف دیگران میکنه میشه مادر ترزا...
نیت مهمه...
ای دور دست نشینان که آرزوتان تقسیم خوشبختیتان با دیگران است، راه پر از خطری را برگزیده اید...
اما کیه که ندونه این راه پرخطره؟ اصلا ارزشش به همین دونستن خطر و پا گذاشتن توشه
هرچند آدمی که از خودش گذشته دیگه هدفش این چیزا رو بر نمیداره...
میگم خوب نمیشه که همیشه همه رو راضی نگه داشت و به همه خوشبختی و آرامش داد...
میگه میدونم یه عده خاص کافیه...
میگن کیان این عده خاص خوشبخت؟
جواب میده
ما واسه خودمون مستقل و غیر مستقل ، پرت میشیم دوباره همینجا...

دگرباره شه ساقی رسیدی    مرا در حلقه مستان کشیدی

دگرباره شکستی توبه ها را   به جامی پرده‌ها را بردریدی

بهمان رخصت داده صمیمی شویم... ولی پررو نشویم...
ما که از اولش هم پر رو نبودیم !!! اصلا خود ما به این خوبی و ماهی...
ولی دردا و حسرتا که ما تو خلوتش راه نداریم... اونجا که back space ها تمام میشود و خودش شروع میشود...
دلمان آن جا را میخواهد... یه گوشه کوچولو میشینیم...ساکت (همه اولش همینو میگن-منم از قاعده مستثنی نیستم)
خب آخر خیلی چیزا هست که دلمان میخواد آنجا باشیم...
ولی وقت بدی است... جای بدی است... من رو هوام...
دلمان غنج میرود...
دوباره هیچی را میخوانیم... از اون موقع بیشتر شده ولی خب عجله نمیکنیم...
عجله هیچم کار شیطون نیست ولی کار فرشته ها هم نیست...

آخرش همش به این فکر میکنم که

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،   وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،   نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

نامه ای به دور دست 6

مینگریم که نامه ای در دور دست ترین جای جهان چاپ گردیده
نامه را میبوسیم میگذاریم رو چشمانمان... سوی چشممان برگردد
میخوانیم... اشارتی بر این سو زده... کوتاه است، اما برای من به بلندای یلدا
از خود بی خود میشویم... در دل میگوییم همین یک خط در فکرش بودیم مارا کافی است...

حرف بسیار است ...
اما دل و جان را یارای نوشتن نیست...

ما به بهمن پر حادثه عادت داریم...

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن    نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

خیره ایم به دور دست که ازدور دست نامه ای برسد
نشویم 
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن     که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی 

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

دل میرود ز دستم...

خسته ام
از فاصله ها
از نامهربانی روزگار
از بی مروتی ها
از ادعا ها
 از شعار
از دروغ 
از تزویر
از قضاوت های نامنصفانه
از خستگی هام
از درد دلایی که به هیچ کس نتوان گفت
از بی اعتنایی ها
از نامردمی ها 
از تلخی ها
از این همه فراق
از این همه جدایی
از این همه سرگشتگی
از این دور باطل

ولی میکشم پای خسته امو تو جاده به هوای بوی خنک نسیمی که از کوی دلبر آید.

دل را به دریا داده ایم... برده است به کوی یار غریبی که همچو کهنه آشنایمان میماند...
تو گویی چندین سال دست در دستش داده ایم...
که این چندین سال به ماهی است.
خوش ایامی بوده است... خدایش حفظ کند...

دل در گرو آن نگار دلبر خواهم داد ... که اوبا نفسی جلای دل خواهد داد
نکنم بیش از این درنگ در ره کویش... که درنگش جان ما بر باد خواهد داد
هرکسی دعوی صحبت داردش... چون صحبت او صفای دل  خواهد داد
زیبای جهان گر دهنم نخواندش  ...  آن نفسش به  باد  هوا خواهد داد
کوته کنیم جمله که از مهرش ... هر شبی حبیب دل به آغوش شب خواهد داد

شعر از خودمه... نخندید :(

منتظریم ،امید داریم، شاید ما هم خودمون رو تو نوشته های کسی پیدا کردیم...

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

نامه ای به دور دست 5

قربانش بشوم...
مهربان تر شده... نمیخواستم سو استفاده کنم 
دو تا اتفاق بد امروز افتاد... صبح خبر مرگ پدر یکی از دوستان دور خودم و دوست صمیمی دوست نزدیکی را بهمان دادند. زدیم به به اینکه نشنیدیم... خبر راجع به پدر ... سخت تلخ است آقا...
دومی هم رازِ مگوست... 
اولی رو به هر نحوی از انحا دوام آوردیم...دومی اما... 
آیا جواب صداقت و مهربانی و سادگی باید شر و نیش و زهر باشد؟
میشه قبول کنم نیش عقرب نه از ره کین است... ولی ما با آدما طرفیم! نمیشه جواب خوبی رو با بدی داد. شایدم بشه. شاید تقاص کردار هایی رو میدیم که قبلا انجام دادیم... کارما چیز غریبی است. امیدوارم این طور باشد...
به ناگه ریختمان عوض میشود...
داغان
دیگه نمیشه اسم گذاشت روش...
مهربون؟ فرشته؟ معجزه؟ چی؟ 
باید گفت پدیده... چون از همه اینا رد شده...
میخواستم کلا وا بدم نه پارویی نه هیچی... ولی خوب اینجوری یه چیزی این وسط جور در نمیاد...اگه من کاری نکنم و اونم کاری نکنه؟ اگه ندونی کجا داری میری به هیچ جا نمیرسی...
گاهی و فقط گاهی به یه سری اشاره نیازه...مسیر همان مسیر است... فقط باید تصحیح کرد گاهی... باید یادآوری کرد که از کجا به کجا رسیده ایم... به کجا قرار است برویم...
کار داره میخواد بره... 
ریختمان چپندر قیچی شده...
به کارات برس...
خدایا من چی هستم؟ یعنی چطور میشه؟ میترسم یه لحظه... نِمیره... !!! 
خنده من؟ مهمه؟ خدایا ... من رو از تو آب جوش درمیاری میکنی تو آب یخ و بالعکس؟!
چه بازییه؟ 
در دم باید عین رفتن جان از بدن دیدم که جانم میرود، میشد...
رفت ها نه که نره... رفت... خوبم رفت... ولی اون دو تا اتفاق همچین عینهو برج زهرمار مارو خفت کردن که نذاشتن در همین دم جان بدیم که جان در ره نسیم آوای خوش دلبر دادن بسی شیرین تر از جان شیرین خوش است...
هیچی برگشتیم فرمودن لبخندی بزن... لبخند قراندیم...التفاط نفرمودند و فهمیدند که بسی نا مربوط است خنده... فرمدند که الکی نه... واقعنی...
خو دیگه من چی بگم؟ لبخند واقعنی اومد بر لبانمان! قلابی نه واقعنی... فهمیدم خودشم قلابی نیست. یه دو سه تا رمز سنگین زدیم... ولی اصل کاری هنو رو دلمونه...گفتم که نمیخواستم سواستفاده کنم ولی خب من خیلی احساساتیم...سریع ترک تحصیل واقع میشم... ولی خودمو نیگه داشتم بهش نگفتم که ".د.د..."
جریحه دار همه رمزا رو هم بلده...
اصلا نمیخواستم نامه بدم... فقط میخواستم یه خط بنویسم
"ازت ممنونم سری لبخند"

عطار سخن  حال ما میگوید:
بیت آخر توجه ویژه شود!

در عشق تو عقل سرنگون گشت    جان نیز خلاصهٔ جنون گشت


خود حال دلم چگونه گویم    کان کار به جان رسیده چون گشت


بر خاک درت به زاری زار    از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست    خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت    ما را سوی درد رهنمون گشت

تا دور شدم من از در تو    از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم    سرگشتگیم بسی فزون گشت

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

نامه ای به دور دست 4

کلمه...کلمه... جمله... شکلک... :) ، 
زندگی عجیبی شده...
کل حرف همینه:

عزم آن دارم که امشب نیم مست    پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم    پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای    تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید    توبهٔ تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم    چند خواهم بودن آخر پای‌بست

مخصوصا بیت دوم...
باهام بحث میکنه (نه زیاد)... عصبانی نمیشه... ناراحت نمیشه... زیاد حرف نمیزنه...درخت هر چه پر بار تر سر به زیر تر.
چهار تا میشنوه یکی میگه... انگاری خدا بهش چهار تا گوش داده و یه زبون...
من ولی ده تا میگم دو تا میخونم... خب ده تا انگشت دارم :) یه جفت چشم...:)
حسابی روی خانمارو سفید کردم... دوست دارم حرف بزنم و گوش بده... ولی برعکسش هم خوبه... 
زیادی حرف زدن باعث میشه حرف اشتباه بزنی... زبان سرخ سر سبز میدهد به باد.
حالا ما که سرمون سبز نی... سیاه سفیده...ولی خو یهو شلوغ بشه یه سری بدون گزینش در میرن...
در کوچه پس کوچه های دنیای مجازی گیر کرده ایم... با مجازی های دیگر حرف  میزند... نوبت ما دیر دیر میشود...
غر میزند... همه درخواست صحبت دارن... خوب هنوز گل و بلبله... توقعی نیست... انتظاری نیست... برو درک میکنم اونارو... خب موجودی به این نازی و مهربانی... جان میرود برای همصحبتیش...اعلام میکنیم... 
خدای من... این به من نظر داره؟!!! بقیه را خاموشید برای ما؟ مگر من کیستم؟ پنج دقیقه قبلترش گفت که در مرحله اول آشنایی!!! خدایا چطوریه؟
خانم مهستی رو میکشه وسط که درسته تو مرحله آشنایی هستی ولی با بقیه فرق داری...
خب پس تو مرحله آشنایی نیستیم :)) تو مرحله با بقیه فرق میکنه فعلا هستیم. این مرحله هیچ جا ثبت نشده و کاملا من درآوردیه به همین علت نمیشه چیزی گفت :(
بماند که ذوقمرگ شدیم و اعلام کردیم و تهدید کردن که از زاویه ناوذوقی استفاده میکنن!!!ما هم یسنده کردیم به ذوقمرگی های مالش گونه در اعماق خویشتن خویش و در لفافه رموز الهی که کس را یارای دیکود کردنش نیست بهش گفتیم که "عاشقتم" البته از اون "عاشقتم" هایی که به یکی که یه حرکت دوست داشتنی میزنه برات میگی... حالا ما گفتیم از این مدلی "عاشقتم" هاست  که ماس مالی بشه ولی شما باور نکن...
زندگی کی قشنگ میشه؟
حس خوب چیه؟
وقتی میدونی تو ذهن یه نفر دیگه هستی... بدون هیچ پیوند خاصی بدون هیچ توجیهی بدون هیچ دلیل منطقی...
یه غریبه... تو فکرت باشه ... تو فکرش باشی
این حس قشنگیه...
قشنگترش... تو دلت باشه... تو دلش باشی
این تمام چیزیه که از دنیا میخوام...
البته به جز پول زیاد و ماشین خفن و خونه 120 متری و اقامت دائم کانادا یا استرالیا ، آمریکا هم شد بد نیست و ... -لیستو نمی بندم شاید بعدا خدارو چه دیدی یه چی دیگه اضافه خواستیم-
حرف زیاده... ولی واسه مرحله بعده...

آتش عشق تو در جان خوشتر است    جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای    تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم    زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می‌سوزدم     گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن     زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا    سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست    روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام     لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراقت هر شبی   تا سحر عطار گریان خوشتر است

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

نامه ای به دور دست 3

نمیدونم از آخر شروع کنم برم اول یا همینجوری از یه جا شروع کنم برسم اون آخرش...
تصمیم گرفته شده... قسمت هیجانیش بمونه واسه آخر...
جمعه چوب دوسر فلانه... از اول هفته منتظرشی ولی خود جمعه ها مزخرفه. البته واسه منی که چند وقتیه کلا جمعه ام فرقی نداره...ولی خود جمعه اصولا از ذات خرابه. سر صبحی مهمونم بیاد به به... خو حالا اون هیچی بعدش دوباره بعداز ظهرشم مهمون بیاد... خو این چه کاریه؟ خب شایدم بد نباشه. ولی هر کاری کنی بعد از ظهر جمعه یه جوریه مسخره است اصن. 
یارو الکی نبوده که میگفته جمعه ها خون جای بارون میباره. این از جمعه. 
اضطراب دارم.
رفتم تست آنلاین دادم معلوم شده "اختلال اضطراب" دارم. اسمش باکلاسه. اسم علمیه دیوونگیه زیرپوستیه. این نوع از دیوونگیه خطرناک نیست مثلا سر کسی بلایی نمیاری. گاز نمیگیری. داد نمیزنی. منتها تو خودت اون ته مهای خودت یکی نشسته با یه عالمه لوازم مختلف. از سوهان بگیر تا قلاب ماهیگیری... هر بار به یه مدل زجرت میده. هیچ کسی امکان نداره بفهمه که چه خبره. چون اصل این مریضی اینه که کسی نفهمه.
-------
نکنه حرف بدی زده باشم. نکنه از من بدش اومده. نکنه بیخودی ام؟ نکنه الکیم؟ نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
------
حرفو پیش میکشم که اخلاقم چیه؟ خوبه؟ بده؟ چجوریاس؟ چند چندیم؟ میگه اوکی ای!!!  صد از صد
خب شاخ در میاریم. من؟ اخلاق خوب؟ همه از دست من مینالن! 
سوال بزرگ میاد بیرون. مگه میشه یکیو به چشم یه آدمی که با بقیه فرق داره! چه میدونم قراره فرق داشته باشه! یا هر چی که اسمشو میذاری ببینی بعد رفتاراشو نذاری زیر میکروسکوپ نه ذره بین شیشه هم نه از این در پیت پلاستیکیا؟
چطور میشه همچین چیزی؟ من صد شدم؟ البته بالای 90 بودم -فاز اعتماد به نفس بعد از تخریب اعتماد به نفس-ولی هیچ کسی صد نمیشه.
حتی همین زیر سوال بردن نمره خودش پوئن منفیه دیگه... قبول کنیم! ولی باز میگه نه...همون صد... 
باز اختلاله شروع میکنه:
------ 
نکنه مارو جدی نگرفته. نکنه منم مثل بقیه ام! نکنه اگه مثلا یه چی گفتیم خیلی به مذاقش خوش نیومده هم گفته این که زیاد مهم نیست. واسه چی خودمو ناراحت کنم... نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
------
یه چی میگه یه خورده آروم میشم... همیشه همین کارو میکنه... از بس که مهربونه... البته خیلی هم باهوشه ناگفته نماند. 
الان گل و بلبله ...شدی صد؟ خوشال نباش خیلی... وقتی انتظار و توقع شروع شد بهت میگم....اون موقع رفتارای بدمون خودشو نشون میده.
راس میگه خوب.
بازم اختلال عزیز شروع میکنه
-----
پس تا الان چی بوده؟ کی قراره پس این یکی دوره شروع بشه؟ نکنه اصن شروع نکنه. نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
-----
بعد دوباره از این خسته میشه یه مدل دیگه شروع میکنه
----
اگه این یکی دوره شروع بشه چی؟ اون وقت گند بزنی چی امین خان؟ اگه یهو بخوره تو ذوقش چی؟ نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
----
خوشبختانه دیگه این اختلاله رو پیدا کردم... ویروسیه... خوب میشه ولی
دارم خوب میشم... قراره برم پایین بجنگم با اون یاروئه...عین فیلمای خارجی...
کلی از خودم تعریف میکنم آخرش یه لینک میذاره تبدیل میشیم به توپ هاکی رو یخ...
با این همه کیفیت هایی که خود به خود از او یک فرشته میسازد و لیاقت بهترین ها را دارد...
اختلال صدا میزند:
---
خو تو آخه به این نمیخوری که... این کجا تو کجا...چه کیفیتی داری؟ 
---
بازم میگم خو عیب نداره امید داریم به جاش...
اینقدر آیه یاس بخون تا سرت بیاد...
میگم خوب نه اینجوریم نیست که... امید داریم... باهام مهربونه... 
مثلا یه عکس نشونم داد باز توش معلوم نبود... ما مستقل از خودمون سیاه شدیم.
عکساشو دوباره یه دور مرور میکنیم... خدایا، بهش بگی فک میکنه چاپلوسیه یا زبون بازیه...
نگی میمونه رو گلوت... گفتم بهش... یه چیزی زد تو دیوار و جوابمو داد. میگم دلم یه جوری میشه میگه دلت لطف داره... آخه دل لطف داره؟ نمیدونم چی داره یا نداره ولی تعارف نداره میدونم.
----------
دارم مینویسم که میبینم یه چی نوشته... میخونم... درخواست قطع مکالمه جهت خواب!!!
اینشو خوب میفهمم ولی دوباره میخونم 
بازم یه بار دیگه...
فقط یه جمله کلیشه ای که سریعترین جواب ممکنه است رو مینویسم و دوباره میخونم... چشام اشتباه نمیبینن...
خیلی وقت بود منتظر بودم...
بیشتر قابل توضیح نیست...
خیلی شاید مهم نباشه ولی واسه آقای اختلال خیلی مهمه... 
یکی از وسایلش حذف شد...
خوشحال شدیم...
گل سرخ را هر چه بنامی زیباست...
ولم تایم مبارک...

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

نامه ای به دور دست 2

نه دیده ایم نه شنیده ایم فقط خوانده ایم...
چگونه میشود از فاصله ای بس بعید اینگونه احساس میکنیم؟
چگونه است که دوبار میپرسد؟
چگونه میشود از نوشته بی جان و بی احساس به اعماق کسی رفت؟
این کلمات جان دارند... احساس دارند.
بیخود نیست هزار بار با هر کدامشان مصاحبه میکنم، گزینششان میکنم قبل از فرستادن به ماموریت.
اگر ماموریتشان را خراب کنند - مثل دفعه های قبل - مثل دفعه هایی که بعضی هایشان را بدون گزینش فرستادیم به این خیال که کارآزموده را آزمودن خطاست...اما اینجا دنیای دیگری است هر میدانی گزینش خودش را دارد...
میگوید حرفت را بزن... همه حرفا که آخه گفتنی نیست... هر حرفی جایی و زمانی دارد.
نمی خواهم اشتباه کنم... مدیریتی در کار نیست... فقط رهایش کرده ایم به هر جا برد همونجاست...
نشانه ها دروغ نمیگویند... اما کو تفسیر این نشانه ها... چشم بصیرتمان از کار افتاده... خط افتاده. یا انداختن. خلاصه خط خطیه... دیگر به نشانه نیست. به اشاره کار از پیش نمیرود. دنیای من به سیاهی کشیده شده است. چیزی نمیبینم... 
دستمالی برداشته خاک و خاکستر از رویش میروبد. دوباره دارم میبینم. دوباره خودم را میبینم. دوباره همونی که گمش کرده بودم. اما همه چیز تار است.
اما این خط ها و زخمها کاری اند. با اینها چه کنم؟ این زخم ها بدترکیبم کردن. جای زخمها نشان جنگهایی است که جنگیده ام و شکست خورده ام! نشان شجاعت نیست ولی نشان حماقت هم نیست نشان بلاهت نیز. شاید فقط نشانی از اینکه کجا بوده ام. پنهان نمیکنم. مانند کهنه سربازی که از جنگهای بسیاری جان نه چندان سالم به در برده باشد. از نبرد هایی که همگی شکست بوده. گاهی پیروزی را با شکستی تلخ و گاهی شکست را با شکستی مفتضحانه تر! معاوضه کرده. این کهنه سرباز از همه جا نا امید فقط به تیر آخرش نگاه میکرد... که پیدایش میشود.
حالا خسته به او پناه آورده. هر روز با خودش کلنجار میرود. چه چیزی باعث میشه این اتفاق خوب براش بیفته؟ چی منو متفاوت کرد؟ با این همه کیفیت هایی که خود به خود از او یک فرشته میسازد و لیاقت بهترین ها را دارد. اگه 2-3 سال پیش بود خوب کسی بودیم کاری داشتیم... پاییز و بهاری داشتیم تو سرا ما سری داشتیم...
ولی الان... خب حتما چیزی هست... ولی این کیفیت رو خودمم نمیدونم چیه. 
خیلی دوست داشتنیه... نمیشه دوستش نداشت. 

حاشا که از شش جهتم راه ببستند... آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت...

حالا ایشون خیلی ظاهر بین بودن... ما که ظاهر بینی نمی تونیم بکنیم با چند تا عکس. کما که یکی از همون عکسا دل از ما ببرد. تازه تو اون یه عکس هم پشتش به دوربینه...
ینی فکر نمیکردم به این زودی به این یه خواسته ام برسم که صاحب اون عکسو ببینم. به هر جهت و تفسیر، در دریاییم... نه عجله ای هست نه پارویی نه پشیمانی فقط ذوق است و شور و احساس
وقتی منتظر جواب هستی و یهو میبینی که صدای قلبتو داری میشنوی... و همون جوابی که یک در میلیون ممکن بوده بده و دلت میخواست همون باشه رو میبینی رو صفحه... سرمایی رو تو ناحیه قلبت احساس میکنی که تو نیم ثانیه تو کل بدنت پخش میشه... چند بار میخونی... چند ثانیه طول میکشه به خودت مسلط بشی و جواب بدی
این دیگه چیه؟ تین ایجری؟ عین بچه های 16-17 ساله؟... میدونم ولی یه سرباز تو نبرد از هر صدای بلندی می ترسه. با هر پیروزی انگار جون تازه ای گرفته باشه. شکست ها روحشو سابیدن. دست خودش نیست.تا دوباره به خودش مسلط بشه باید بهش فرصت داد. داره دوباره اعتماد کردنو یاد میگیره. مستقل از هر آدم و موقعیت بیرونی البته. دیگه کسی خواسته یا نا خواسته  ناراحتش نمیکنه... خوشبختانه. چون یاد گرفته آدما زندگی خودشون رو دارن.
امید داریم...
دوست داریم...
زندگی داریم...
زنده باد امید
زنده باد دوست داشتن

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها ... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها