۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

جدایی

پسر سرش را بلند کرد
حلقه و کادوهایش را پس گرفت 
در چهره اش هیچ اثری از ناراحتی نبود
از خوشحالی هم نشانی نبود
در چهره اش هیچ چیز را نمیشد خواند
ولی در صورت دختر میشد دنیایی را دید که ویران شده زندگی که بر باد رفته
بدون کلامی حرف از هم دور شدند 
انگار که دستهایی بسیار قوی آن دو را از هم دور می کرد
دختر ویران شده بود
حتی گریه هم کارساز نبود هیچ چیز کارساز نبود 
تنها یک سوال در ذهنش بود
واقعا من را دوست نداشت؟
واقعا قلبی از سنگ داشت؟
پرسش هایی که برای همیشه بی جواب می ماند
پسر اما خوب میدانست چرا...
بین بد و بدتر، بدتر را برگزید تا بد قسمت دختر شود

دست ها هرگز اجازه نمیدادند
در پس چهره بی احساس او جوانی سالخورده به تازگی در گذشته بود
می رفت که باقی عمرش را با جوانی مرده سر کند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر