۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

نامه ای به دور دست 19

وسط داد و هوار و کار و مشغله روزانه که بعد از مدتها دوباره یه امروز مثل اون وسطهای کار شده بود...
یه پیغام اومد:
زیرینگ....
اوشون هم از وسط داد و هوار و کار پیغام داده که به فکرتان هستیم...
یهو همه جا ساکت میشه انگار زمان وایساده... بعد چند لحظه دوباره راه میفته زمان ولی همه جا ساکته... همه دارن حرف میزنن لباشون تکون میخوره ولی من چیزی نمیشنوم... عین فیلم ها...
کلی زور میزنم که تمرکز کنم دوباره...
.
.
.
یه حس خوبی دارم این روزا...
انگار قراره عید بشه...
ولی بهتر از اونه... همون قبل عید هم آدم حس اینکه عید هم زودی تموم میشه رو داره ولی این یکی نه انگار قراره همیشه عید باشه...


۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

نامه ای به دوردست 18

امروز تو وبلاگش فلش بک زده بود نه به خیلی قدیم ولی باعث شد خودم یه دوری تو نوشته ها بزنم
چقد از اولشم دوسش داشتم
هی نفهمید که نفهمید
حق داره بنده خدا، منم بودم شاید باورم نمیشد.
ولی گاهی دلم میخواد هر از گاهی این جا رو یه مروری بکنم...
چه راه دراز و سختی رو اومدیم... چه آهسته و پیوسته 
البته نه که آروم هم بوده این مسیر
تلاطم ذات دریای عشقه...
دریای بی تلاطم ناخدای عاشق نمیخواد
چه جاهایی که تند رفتیم...
چه جاهایی که کند رفتیم...
چه دعوا ها و آشتی هایی
چه عذاب ها و دلتنگی هایی
چه خنده ها و بستنی هایی
چه خواب موندن ها و دل شکستن هایی
چه بوق زدن ها و بلندگو هایی
چه بعدا بعدا هایی
چقدر تو خیال مسافرت کردیم، دعوا کردیم ، دکوراسیون...
تابلو ، گاز ، یخچال 
چقدر کادوهایی که نخریدیم...
و لحظات شرم آور هم بود...
چه کادوهای تولدی که... :(
و از همه پایدارتر قول و قراری بود که یک بار گذاشت و هرگز ترک نکرد...
ناهار ناهار ساعت یک و نیم هرروز
قولی که بده تا آخرش هست...خیالم راحته
نزدیکه...
اون اتفاق نزدیکه
ایشالا امسال سالمونه
من آن رنگم که گویم:
اندکی صبر سحر نزدیک است


۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

هیچی 3- 1394

میگم ن. 
میفرماید بلی
همون بلی هایی که اون اولا تحویلم میداد و منم پر میشد از حرفای رنگ وارنگ و گل و بلبل و که نمیشد گفت
این دفعه مکث 20 ثانیه ای و.... 
-هیچی
از همون هیچی های روزای اول
به خودم گفتم هیچیش زیاده... 
و این هم هیچی شماره 3
ن.
از همون روزکه عکس با گوچباره نون در گوشوانت رو دیدم گفتم این تو یه دنیایی زندگی میکنه که رنگیه... قشنگه آرومه همه مهربونن توش
دلم اون دنیارو خواست
خواست که بیاد تو دنیات و کنارت بشینه از زاویه تو ببینه دنیارو...
اصن از چشم تو ببینه...
آرامش تورو بگیره
اینکه به این خواسته ام رسیدم یا نه ! به زعم خودم رسیدم...
تجربه بسیار خوبی است -استمراری- اون آرامش و اون دنیا...
بودنت منو به مرز خوشبختی رسونده (یه قدم -شایدم چند تا :) - دیگه مونده )
اما الان و این چند روز بعد از یک سال و نیم بودن در کنار تو یه چیزی رو حس کردم که منو ترسوند-خوشحال کرد- غمگین کرد- امیدوار کرد و شجاعترم کرد- بله همه اینا همزمان
ن.
این چند روز حضورت رو کمرنگ حس کردم...و دنیا چنان آشفته و پیچیده شده که ترسیدم
از این که با من بودی- از اینکه نذاشتی هیچ وقت تو این مدت این دنیا رو اینجوری سخت ببینم
ترسیدم از چیزی که توضیح ندم بهتره
غمگین شدم از اینکه تو این همه دل بزرگ و با تواضع این همه مدت حتی نذاشتی بفهمم که کمرنگ شدنت چه فاجعه ایه و من چه ناسپاس و غافل بودم از این نعمت که تو بهم دادی.
خوشحال شدم که «تو» هستی 
امیدوار شدم که زندگی رو بهتر هم میشه کرد با تو
شجاعتر رو هم بذار راز خودم بمونه

امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم
ن. عزیزم
لازمه بگم؟ خ.د.د.د.د.م

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

حالت رنگ

زندگی برای من دو حالت داره
سیاه سفید و رنگی
باهاش رنگی
و نا باهاش* سیاه سفید
یه حالت وسط هم داره که رنگیه کم رنگه، اونم وقتاییه که قهر و دعواس.
ولی در هر صورت زندگی رنگی خیلی بهتره
ناراحتی ها زودگذر
کار ساده تر
مردم آرومتر
شهر قشنگتر و همه چی خوبه
گاهی اون وسط مسطا هم یه «زندگیمی» میاد که یهو زندگی میشه دیسکو... چه خوشی میگذره...

* ناباهاش= بدون اون  

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

شوخی جدی

وسط دعوا که نرخ تعیین نمیکنن
منم دنبال نرخ تعیین کردن نبودم...
اولش گفتم یه شوخی بکنم و تموم شه همه چی
ولی بعدش یه چیزایی زد تو ذهنم
خو من همیشه خل بودم
گاهی باحاله گاهی هم خو چوبشو می خورم
اما گفتم بذا تا تهش برم
من که اول آخرش کار خودمو میکنم...
اما یهو همه چی قاطی پاطی شد
خلاصه که زبان سرخ سر سبز داد به باد
یه سیلی خوردم خلاصه که نصیب کسی نشه ایشالا
حالام پشت خط موزاییک وایسادیم بیاد رخت بشوره
شاید دلش سوخت
اصن نه دلش نباید بسوزه
مگه ما چمونه یه خورده خلیم
خو سیلیشم خوردیم دیگه
بیاد دیگه نباشه اینقد بداخلاق
قول نمیدم بازم خل بازی در بیارم
مگه دیوونه ها قول میدن؟
اصن من دیوونه ام
مگه نیستم؟
مگه از دیوونه چه انتظاریه
حالام نمیگم شوخی بوده...شوخی جدی بود یعنی شد... اونجا که گفت 15 شد وگرنه شوخی بود...
بیاد که من پشیمونم
ینی نیستم 
هستم
اصن چه فرقی میکنه
دلبر نباشه امید نیست...

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

صبح به خیر

از صبح که کار شروع شد تا ظهر، تموم شدم... ینی تمام انرژیم ته کشید ...انگشتم هم با قیر سوخته بود. خیلی نبود ولی حس بدی بود...
اصن میخواستم برگردم خونه ،به زور دیگه تکون میخوردم.
اومدم دفتر شرکت ولو شدم رو صندلی، احساس میکردم دارم خفه میشم از خستگی و گرما و هوای کثیف و گرد و خاک کارگاه.
پیغامارو چک کردم:

صبح به خیر زندگیم...
.
.
.
.
.
.
.
دوباره خوندم
سه بار
چهار بار
زل زدم بهش
....
انگار ساعت 8 صبح شده بود...

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

همون خوب قدیمم

سلام
نامه هایمان مدتها بود که قطع شده بود...
اما این قلم
این یکی فرق داره
یه لحظه فکر کردم که چطور شد به اینجا رسیدیم؟
مثل فیلم با دور خیلی تند همه چیو مرور کردم
یهو استپ و فیلمو برگردوندم...
به اوایلش
اونجا که خسته بودم
اونجا که بهم گفت آب بخور
اونجا که چهرازی رو گفت
میشناختم چهرازی رو
ولی وقتی گفت ، گفتم گوش کنم
چه احساساتی
چه حس های قرو قاطی ای
چه همه چی آشوب میشد و آروم میشد.
نمیدونست
خودمم نمیدونستم
ولی به یه آدم خسته و دیوونه کی کار داره؟
هی صدا میزدم... نارسیس
میگفت بله
منم میگفتم هیچی...
اما این هیچی ها قد یه کتاب فسقلی حرف توش بود...
حرفای دلم رو قر و قاطی میکردم که یه وقت نفهمه آبرو حیثیت نمونه برامون...
آخه خیلی محترم بود...
اینقد که خجالت میکشیدم حرف دل را بگویم به اش
با خودم شرط کردم اینقدر پررو بازی در میارم و لطایف الحیل به کار می بندم که آخرش مجبور شه جای بله بگه جانم
یکی میگفت خانما اینقدر زیرکانه مخ آقایون رو میزنن که آقاهه فک میکنه خودش مخ خانمه رو زده
ولی این یه مورد ما فک کنم هیشکی به اون یکی کاری نداشت
من از اوشون و نجابت و نازنینیش خجلت بودم... اوشون هم که اصن تو این وادی ها (لااقل در آن دوران و علی الخصوص با من ) نبودندی...
حالا چی شد... چرخیده بودیم دور دنیا دنبال چهرازی...
تو یه وبلاگی یافتیم...یه بنده خدایی که داشت اونورو میدید رو دیدیم...
عاشق که نه ولی تو دلم گفتم کاش این بنده خدا رو میشد ببینم یه صحبتی باهاش بکنم...
خو غریبه ای بود به آن سو نگر...
گفتم اصن امروز روزشه...بیابم اینو عاشقش میشم...چه کاریه؟
نالان از دست وبلاگه گفتمش نیافتم جایی واسه دانلود...
شروع کرد لینک دادن که گفتم اینا همونان...
گفت عه رفتی تو فلان جا؟
گفتم بلی!!!
گفت اون آن سو نگر رو دیدی؟ 
گفتم خب ( با حس ترس و هیجان و تعلیق و شروع تعجب العجبی)
گفت اون آن سو نگر منم
سکوت ... انکار... تعجب... تاییدیه... مو بر تن سیخ سیخکی.... دوباره سکوت... انکار... تعجب... تایید ... موی بر تن سیخ
اینبار...شوخی میکنی... بقیه عکسای اون روزو نشون داد...
خوب باید چی کار میکردم؟
باید عاشقش میشدم دیگه.
گذشت تا آخر دیگه داشتم ناامید میشدم...
تقریبا هم هر روز برنامه تو ذوق زنی ( از طرف اوشون) و تو ذوق خوری (از طرف بنده) بر پا بود...
تا دیگه رسید به تیر های آخر...
که اون شب میدونستم یه چیزی میشه...
گفتم نارسیس...
گفت جانم
یه کلمه...
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد                   از بن و بیخش کند قوَّت و غوغای عشق



۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

نامه ای به دور دست 17

اول:
ترسناک است...
همه چی از یک صفحه سفید آبی شروع بشه با یه سری نوشته...
خب که چی؟ چطور میشه از تو مونیتور احساس بزنه بیرون؟
زندگی عجیبیه... قدیما محدوده شناختت به چهار تا در و همساده محدود می شد.
بعدش هی تکنولوژی و ارتباطات... تلفن اومد شد 3-4 تا محل اونورتر...
موبایل شد شهر و اینترنت شد دنیا...
این صفحه آبی سفید با شکلکهایش در زندگی واقعی نیستند...
تجربه زندگی واقعی چیز دیگه ای بهمون میگه...
صدا ها، بوها، رنگها، 
اما نوشته ها چیزی ورای حواس ما هستند...
نمیشود با نوشته صورت کسی را دید نمیشود بویش را شنید حس دستانش را ...
اما میشود خودش را دید...
نه که نوشتن خوبه دیدن بد...
ولی نوشته ها و گفتار های مکتوب هم نشانی از انسان دارد...
ما چه میدونیم مولانا و حافظ و خیام کیا بودن؟! چه شکلی بودن چه لباسی میپوشیدن یا چه بویی میدادن... یا حتی رنگ موی سرشون چه رنگی بوده...
اما همه میگیم اینا آدمای بزرگی بودن... یکی فلسفه آدمیت... یکی فلسفه عاشقی...یکی فلسفه زندگی...
از رو نوشته هاشون میگیم چه جور آدمایی بودن...
خیلی ها داد حافظ شناسی و مولوی شناسی و خیام شناسی سر میدهند...
کدامشان ثانیه ای این آدم ها را دیده اند؟ لباسشان قیافه اشان یا حتی خوراکشان را میدانند؟
همه از نوشته است و بس...
شاید هم اونچیزی نبودن که شعراشون یا کاراشون نشون میده ...
اما به قول مولانا.... ای برادر تو همان اندیشه ای ... مابقی تو استخوان و ریشه ای
البته اگه شعار دادن ها رو بذاریم کنار و عمل کنیم به حرفامون... دروغ نگیم... شعاری که عمل نشه کم از دروغ نداره...
حق میدم به اهالی دور که بترسند... از ندیده و نبوییده و نلمسیده شاید هم تا حدودی نچشیده!...و نشنیده حتی!!!
اما این استخوان و ریشه و مزه و صدا هیچ نیست تا دهان نگشاید و حرف نزند
تا مرد سخن نگفته باشد... عیب و هنرش نهفته باشد.
هزاران ساعت دیدار نزدیک وقتی سخنی رد و بدل نگردد به چه شناختی می آید؟
ساعتی گفت و گو اما هزاران نه صدها نه ده ها نه چندین عیب وهنر مرد عیان کند.
چه خوشا آن دیدار با گفتگو...

دوم
گذشته
Past is past
گذشته ، گذشته است.
آدمها همینجوری از وسط زمین و آسمون نیفتادن جلوی ما
همه اشون گذشته ای دارن...
تو زندگیشون بالا پایین شدن
کارای درست کردن، کارای غلط هم انجام دادن
یه آدم تبه کار وقتی داشته تبهکاری میکرده میدونسته کارش غلطه ولی بازم انجامش داده. چون از نظرش تو اون لحظه کار صحیح اونه...کار به تفکر غلطش نداریم. تصمیم به اینکه اینکارو بکنه و انگیزه اش مهمه... خواه دزدی برای امرار معاش بوده یا اللی تللی...می خواسته خودشو راضی کنه... 
همه آدما تو زندگیشون خطا داشتن...
یعنی که یه جای کارشون لنگیده و خراب از کار در اومده
این خراب شدن یا تصمیم خود شخص بوده که خود کرده را تدبیر نیست... یا اینکه جبر زمانه بوده و نمیشه کاریش کرده... یا اینکه هم هردو... خلاصه گذشته آدما تو گذشته است ومربوط به همون موقع ...
گذشته آدما نمایی از خود آدما رو نشون میدن... که با توضیحاتشون این نما روشن میشه و به شناخت طرف کمک میکنه.
بعضیا از گذشته اشون پشیمونن. بعضیا نه بعضیا خجالت میکشن بعضیا افتخار می کنن.
ولی هر لحظه از زندگی میتونه متفاوت از گذشته باشه میتونه مسیر جدیدی باشه.
گذشته آدما میتونه شرم آور باشه اما باید موقعیت ها رو هم دید.
چیزی که ما فقط ظاهر قضیه رو میبینیم.

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

درد دل ما

جانا سخن از زبان ما میگویی؟

دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری
تو اون چشات چیا داری بلا داری بلا داری
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

توی سینت صفا داری توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو از اینجا تا کجا داری
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

به یک دم می کشی ما را به یک دم زنده می سازی
رقابت با خدا داری دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری
نظر با پوستین پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی رفاقت با کیا داری
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

نظر داری نظر داری خبر داری خبر داری
خبر داری که این دنیا همش رنگه
همش خونه همش جنگه
نمی دونی نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه
نمی بینی نمی بینی
که دست افشان و پا کوبان و خرسندم
نمی بینی که می خندم
آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو پس چرا داری
دو تا چشم دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
دو تا چشم سیاه داری دو تا موی رها داری
--------------

درد دوری از دور دست ترین جای جهان

از حال ما اگر می پرسید:
ملالی نیست جز دوری شما:

چون پاره سنگی عاشقم

به گنجشکی هراسان

و هربار ناامید

بر می‌گردم به خاک

بر می‌گردم به خویش

ناامید و نیازمند

زبانه می‌کشد

آغوشم به سویت

از تو دور افتادم

از تو دور افتادم

در بی مجالی و لالی

به کاغذ آتش رسیده می‌مانم

جدا شده‌ای، از نخ نگاهم

چون بادکنک ماه

سالهاست از کرشمه باران تو

می‌گذرم

بی چتر و بارانی

در سایه پنهان می‌شوم

در گریه پیدا

هرچه هستم، از تو دورم ...

دور ... دور ... دور ...

از عبدالجبار کاکایی

دور افتاده ایم از دلبر... 
شاید مصلحت این باشد.
اما در دل بار این دوری سنگین مینماید...
------------------------------------
صبح دمان بر میخیزم
به نوایی به پیامی
به سخن شیرینی
به بوی عطر سلامی
به نوازش حرفی
نقاش نیستم
شاعر نیز
روزگارم بد بود
شکر خدا اما
روزگارمان رنگی شد
از نرگس
از عطر یاس رازقی
از صدای اقاقی
زندگی در پس آن کوه بلند
جاری است
همچون آن رود روان
گِل شده بود
شکر خدا اما
روزگارمان خندید
خنده گل
آب زلال
ما هیچ او نگاه
ما هیچ او صدا
ما کوه او خسته
ما کوه او نرگس
-----------------
شعر مجددا از خودم...
بنده خدا ها  سهراب و نیما  تو گور الان تنشون میلرزه...
خب خنده داره که خنده داره... خودم گفتم هر چی هست...



۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

نامه ای به دور دست 16

بخش نخست:
رفتیم خانه دوستان... دیداری تازه کنیم... تازه کنند... بخندیم و خل شویم... همه آلودگی است این ایام... مردم بی لبخند... از دیدن خنده دیگران در هر جایی یا از خوشی و ذوق بغض میکنیم یا به کل میگیم دوونه ان...
چند قسمت از سریال "شوخی کردم" مهرام مدیری رو هم دیدیم.خندیدیم و خوب بود. خوش به حالشون که  می تونن ملتو بخندونن.

بخش دوم:
وسط همه خنده ها و خوشی ها دلم تنگ بود... دلم وسط اون خوشی ها میگفت که یه چیزی ایراد داره.
به خودم تشر میزنم گه چطوریه دوستاتو دیدی دیگه آی دلتنگم و همه ش به یادتم نموند؟

بخش سوم:
روز جهانی خانماست...
روز جهانی آقایون هم داریم؟
هر چند هر روز ، روز جهانی آقایونه

زن با مرد فرق میکنه...
در حالت عادی  از نظر فیزیکی از مرد ضعیف تره! از نظر روحی  هم باز شکننده ترن...
اما از لحاظ تحمل درد از مرد ها قویترن... از نظر مسئولیت پذیری و انجام وظایف از مردها بهترن.
در کل زن و مرد فرق میکنن.
پس حرف الکیه که بگیم برابری تو همه چیز . این شعاره و شعار عمل نمیشه!!! مقدار کاری که مرد انجام میده در حالت عادی از زن ها بیشتره. پس حقشه حقوق بیشتری بگیره.
برابری زن و مرد یعنی که بفهمیم
زن مثل مرد حق زندگی داره
مثل مرد میتونه و باید واسه خودش تصمیم بگیره و به تصمیماش احترام گذاشت.
به انتخاب هایی که می کنه احترام گذاشت.
به کاری که میکنه به دیده احترام نگاه کرد.
به زن به عنوان خدمتکار مرد نگاه نکرد.
برابری یعنی
وقتی میفهمی ماشینی راننده اش خانمه سعی نکنی یه جوری خیطش کنی
وقتی یه خانمی تو یه کاری از شما بهتر بود بهت فشار نیاد به صرف اینکه خانم بود.
وقتی یه خانمی رو میبینی مناسب لباس پوشیده بهش هزار تا انگ نچسبونی
برابری یعنی که
مریض نباشی

بخش آخر:
فقط خوانده ایمش...
انگار چند ساله هی رفتیم و اومدیم...
نه شنیده ایم نه دیده ایم...
اینم یه مدلشه...
یه چیزایی هم هست که نمیشه تو نامه گفت
از جمله سکته های ناقصی که بر اثر مشاهده  ایماژی بهمان دست میدهد.
در دلمان رختشویی زده.... جدیدا خشک شویی اش هم را راه انداخته...چند وقت دیگه به امید خدا بخارشویی و کارواش هم بزند جنسمان جور است.

بخش بعد از آخر:
میگم همیشه... یا نمیدونه همیشه یعنی چی... یا میدونه... یا میدونه و خودشو میزنه به اون راه



۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

خسته نامه

امروز باید بهتر از هر موقع دیگه ای بنویسم
ولی از بس خوشحالم نمیخوام بنویسم...
من خیلی هیجانی هستم و جو گیر...
پس امروز چیزی نمینویسم...
خسته هم هستم ضمنا...
کوه کندم :|

اما فقط بدانید و آگاه باشید که:
کسی که از خوابش زد تا بهتون تبریک بگه ول نکنید بچسبید بهش عینهونه کنه
کسی که براتون دست به نوشت شد یعنی براتون اهمیت قایله ، یعنی تو فکرش بودین.
کسی که براتون آهنگ آپلود کنه ینی رفته کلی گشته آهنگ پیدا کرده و آپلود کرده... فکر میکردم نسلشون منقرض شده ولی بازم هست... اگه دیدین ولش نکنین
اگه با کسی حرف زدین دیدین که انگار سالهاست میشناسینش ولی در حقیقت مدت کوتاهیه که میشناسینش... احتمالا این همونیه که بهش میگن سول میت...

خب دیگه من حرفی برای گفتن ندارم...
مینویسم دوباره...
شاید امروز
شاید فردا


۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

نامه ای به دور دست 15

صفحه اول:
وارد اتاق شد مثل همیشه پشت سرش در رو بست. کامپیوتر رو روشن کردن تا بیاد بالا و تو همین زمان لباساشو عوض کنه.
اولین کاری که میخواست انجام بده این بود که ببینه پیغامی داره یا نه. نمیدونست چرا ولی در هر حالتی هم ناراحت میشد هم خوشحال. اگه پیغام داشت که خوشحال بود که تو فکرش بوده، و ناراحت که چرا همزمان اینجا نبوده که ببینه و حرف بزنن.
اگرم پیغام نمیداشت که ناراحت بود که چرا پس بیخیال بوده. و خوشحال که خب حداقل اینجا نبوده و حرفی نزده  و من نبوده ام.
------------------
صفحه دوم:
هدیه چیست؟
کالایی که به کسی داده میشود تا میزان علاقه اهدا دهنده را به گیرنده بیان کند.
هدیه ها بر چند نوعند
بعضی از سر اجبار داده میشوند...بیشتر باج و خراجند تا هدیه... میزان ارزش کادو مستقیما با عرض ارادت اهدا کننده بستگی داره... بیشتر خودشیرینیه.
بعضی هدیه ها مرسومن ینی رسمه هدیه دادن... مثل کادو تولد و سر عقد و اینا...میزان ارزش مادی این کادو هم به میزان نزدیکی نسبتی اهدا کننده با گیرنده داره. اینجا مخلوط عجیبی از علاقه و اجبار وجود داره.
بعضی هدیه ها تشویقین... جایزه اسمشو بذاریم. ارزش اینا هم بر اثر زحمت کسیه که کشیده
اما بعضی از هدیه ها هستن که فرق میکنن. اینا نه ربط به نسبت دارن نه ربط به ارادت دارن ... فقط علاقه است که تو یه جسم فیزیکی میزنه بیرون. این جسم فیزیکی دو تا مشخصه داره
ارزش مادی
ارزش معنوی
معنوی: خب معلومه که از دل برآمده لاجرم بر دل نشیند. ارزش دلی یه هدیه همیشه خیلی زیاده.همیشه شنیدیم که در مقابل درخواست یه شیئ -کم ارزش حتی- از کسی ، شنیدیم که هدیه است و یکی عین این برات میگیرم. فرق اون شی با اون همه شی مشابه چیه؟ اینه که هدیه شده و توش احساس وجود داره.
گاهی هدیه به موضوع خاصی اشاره میکنه... استعاره ای از یه اتفاقه یا کلا یه معنی خاص برای هدیه دهنده یا گیرنده یا هردوشون داره. این جوری اون هدیه خیلی با ارزش تر میشه. 

اما مادی
هدیه اگه بدون چشمداشت و فقط از رو علاقه محض باشه دیگه ارزش مادیش فرق نمیکنه...
کسی که به نیت کسی چیزیو میخره به قیمتش نگاه نمیکنه. -البته به جیب خودش حتما نیگا میندازه- وقتی تصمیم گرفته میشه که یه هدیه خریده بشه قیمت زیاد تاثیرگذار نیست.  اما گاهی هدیه دهنده سعی میکنه با هزینه بیشتر اندازه علاقه اشو نشون بده. این امر علی السویه محسوب میشه. ینی هدیه گرون (البته با نیت خالص و علاقه واقعی) نشون دهنده علاقه است ولی هدیه ارزون عکس این مطلب رو ثابت نمیکنه...
هدیه چه گرون چه معمولی هر دو یه اندازه ارزش معنوی دارن... هر دو یه کار میکنن.
هر دوی این هدیه ها هم ممکنه مورد اعتراض واقع بشن (تو دل گیرنده البته) 
هدیه گرون ممکنه به چاپلوسی و خرید علاقه با پول مترادف بشه
و ارزون به بی اهمیتی و کم بودن علاقه...
هدیه دادن و گرفتن سخت ترین و پیچیده ترین قسمت روابط انسانهاست. و البته یکی از مهمترین قسمت هاش.
همیشه شنیدیم که از هدیه های مراسم خاص سوال میشه. اونم تقریبا جزو سوالات مهم.
گاهی هدیه فیزیکی نیست...
یه دو بیتی...یه نامه ... یه حضور ... یه صحبت... یه کلام قشنگ هم میتونه هدیه باشه.
------------------
صفحه سوم
صپ دوباره پاشدیم خوشحال و شاد و خندان گردن افراشته اومدیم بریم صورتمونو بشوریم دیدیم تو جعبه اش یه چی گذاشته بر داشتیم خوندیم نوشته "کجای کاری آدم ساده خبری نیست" واسه خودمون مستقل سرمون طالپی میشه. ینی چی که خبری نیست؟
یه بار به حبیب گفته بود من حالم خوبه... اونم گفته بود اگه حالت خوبه چرا اینجایی؟ اونم بهش گفته بود "قراره دیوونه شم! تو اردیبهشت... یه شب...باهار نو ... قشنگه ... آرومه... دیوونه میشم تو اردیبهشت.... " حالا ما رفتیم تو صندوقمون نوشتیم که دیوونه شو تو اردیبهشت واسه خودت ، حرف بدی زدیم؟ اومده فرداش نوشته خبری نیست... بیا این دست ما بذار لای در فشار بده... گوشواره ام تو دستم نیست... تو این یکی دستمه بله فکر کردی.
خب من چیکار دارم ... دیگه حالا ما تازه وارد نیستیم واسه خودمون جوان اول شدیم... میرم به یکی اَ این تازه واردا میگم سیگار داری... میگه شما که گردنت درازه... میگم اگه درازه پس چرا خبری نیست؟
 همون جا وایساده میشنوه ... هر هر میزنه زیر خنده میره...
انگاری که جان از بدنم میرود. میرم دمش میگم ببخشید چی شده؟ چرا خبری نیست؟
میگه آدم ساده خبری هست.... اردیبهشت خبری نیست... همین الان خبریه...
ما هم که خب دیوونه ایم ... مغزمون قد نخوده... هیچ جا نخواستنمون... کی دیوونه مغز نخودی میخواد؟
نفهمیدیم خب...دوباره مستقل از خودمون میریم دنبال دیوونه گیمون... میگم برات نی لبک مهره های پشت بگیرم... میگه خبه خبه.. کی به تو گفته واسه من چیز بگیری؟ جیرمون گرفت... ولی خب راست میگفت به من چه من چیکاره بودم؟ اما جیرمون گرفت... خب دوبیتی در خلوت و جلوت انداختیم براش تو شبان و روزان و اونم باهام تاخت اومد تا ارس باهام اومد رفتیم شمال که پشت شیشه بارون میزنه مثل جعبه سوزن نخ ابری که بارون میزنه!!! خب براش نی لبک نمیگیریم...حالا نی لبک مگه چی هست؟ میگه نه خیر زیاده... جیر جیری میگیم باشه یه چی دیگه میارم برات... تو این آسایشگاه بالاخره یه چی پیدا میکنم.
بازم اخم میکنه... اصن طالپی رو موزاییک صدا ناخن میده رو تخته سیاه. 
یه عکس داشتیم از قدیما هیچ کی نمیدونه منم... خنده دار شدم تو عکسه... یه بار دید دستمون گفت این چیه؟ گفتم منم... گفت این تویی؟ گفتم منم... خندید...
هیشکی نمیدونه منم...به هیشکی هم نگفتم... فقط اون میدونه... اونم به هیشکی نگفته...
برداشت اون عکسمو برد دفتر مدیریت کپی کرد. دورشو نقاشی کرد زد بالای در اتاقش... 
اومدم رد شدم از جلو در اتاقش میبینم دیوونه ها وایسادن میخندن... نیگا میکنم دلم غیژ میره...اصن یه وضعی... رخت میشستن اون تو...
چند روز پیشا رفتم یه مداد نو خریدم... دیوونه ها مداد خیلی دوست دارن... از اون مداد خوبا گرفتم عکس سیب داره روش. همه دوس دارن مداد. ولی من اصن ذوق نکردم همه اش منتظر بودم دلبر بیاد از رو خط موزاییک رد بشه من غیژ بشم...مالش برم دوباره... بعد که اومد رد شد تازه رفتم مدادمو آوردم... اصن اولویت همه دیوونه ها باید اول دلبر باشه...
------------
صفحه آخر

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد    نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد    بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین    نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن    که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت    بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل    فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ    طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

عذرخواهی

نامه نداریم...
دو کلمه و والسلام


دیوونه هستیم... سیاه و کبود... مستقل از خودمان...

د.د.د
---------------------

نامه ای به دور دست 14

بخش اول: جدی
جامعه ما به شدت بیماره و دچار توهم ایده آل گرایی و فضای معنوی و رشد و تعالیه
نتیجه این توهم شعار دادنه جوری که همه اقشار جامعه مشغول زدن حرف های روشنفکرانه و شعار دادن در همه زمینه هایی که دم دستشون هست... از اخلاق و دین گرفته تا زندگی زناشویی و سیاست. همه حرف ها همه قشنگ همه آنکادره و اتو کشیده و منطقی و صحیح... اما در عمل. تنها به یک جمله میشه استناد کرد و جامعه ایران رو توصیف کرد:
مرگ خوبه ، برای همسایه
و در لایه زیری جامعه که توهم توطئه موج میزنه:
کار، کار انگلیساست و هیچ تقصیری متوجه ما نیست و ما یه عده انسان قربانی خدعه یک جامعه نیرنگ باز شده ایم.
برای مثال: آقایی در حال خلاف کردن رو باهاش مصاحبه میکنن. داد رعایت کردن قانون رو سر میده و نود درصد هم احتمالا بار اولشه که این خطا رو مرتکب میشه. و همیشه هم به قانون احترام میذاره. اما ته دلش میگه که قانون و قانون گذارن که مارو مجبور به خلاف کردن میکنن. به درست یا غلط بودن توجیه کار ندارم که عذر بدتر از گناهه. اما توهم توطئه باز شکل میگیره.
این وضعیت جامعه از اعضاش آدمایی رو میسازه که:
شعار میدن در حالی که عمل نمی کنن و این یعنی دروغ
بخش شعار دادن و اعلام تعالی کردن براشون یه هنجار پسندیده است که کل جامعه فارق از صحت معمول شدن شعار داده شده بهشون اعتبار مثبت میدن.
اما بخش عمل کردن در مواقع عادی این موضوع مشکل خاصی ایجاد نمیکنه. اما در مواقع حساس و جایی که موضوع منافع شخصی به میون میاد از هر گونه توجیه برای شکستن یا نهایتا خم کردن قانون دریغ نمیکنن. این رفتار در میان جامعه کوچک حلقه اطرافیان شخص معمولا مقبول میفته و از اون به عنوان زرنگی و یا قلندری یاد میکنند. اما در جامعه بزرگتر به علت وجود موارد مشابه زیاد با بی تفاوتی نظاره میشه.
این بی تفاوتی که گاهی بر اثر انجام شدن همون عمل توسط باقی اعضای جامعه رخ میده باعث میشه که شعار دادن و عمل نکردن یه موضوع عادی در جامعه تبدیل بشه.
این رویه باعث میشه که یواش یواش دروغ و ریا در جامعه نه تنها عادی بشه و دیگه ناهنجار تلقی نشه.بلکه به صورت هنجار دربیاد
--------------
بخش دوم : دفاع
هر آدمی تو زندگیش یه سری معیار داره.
با این معیار ها هم هست که زندگی خودشو میسنجه.
میزان خوشبختی و بدبختی و خوشحالی و کلا زندگیش بر اساس تحقق یافتن معیاراشه.
خب با توجه به وضعیت جامعه که شعار دادن قشنگ شده، آدما نه تنها دیگه فرق شعار و اخلاق شخصی خودشون رو نمیدونن بلکه معیار هایی رو عنوان میکنن که از لحاظ ظاهری و اجتماعی مقبول عمومه ولی مثل خیلی چیزای دیگه این فقط شعاره و نوبت که به عمل برسه همه معیار ها و قوانین تغییر میکنن. 
پول خوشبختی نمی آورد... زیاد شنیده ایم... ولی هیچ کس قسمت دوم این جمله رو نمیگه که نبود پول باعث بدبختی میشه.
اما من:
خیلی سعی میکنم که شعاری که میدم بر مبنای حقیقت باشه و در عمل و جایی که منافع شخصیم هم دخیل باشه همون کاری رو بکنم که شعارشو داده بودم.
خب اصولا توجه به ظاهر مخاطب خاص ،ظاهر بینی رو تداعی میکنه
هستند کسانی که به ظاهر اهمیت نمیدهند.
هسند کسانی که فقط به ظاهر اهمیت میدهند
و هستند کسانی که فقط به ظاهر اهمیت نمیدهند.
معیار های ظاهری مهمند اما چقدر. حتی صحبت کردن در همین زمینه ها هم سخت است و عواقب عجیبی دارد.
اما باید فهمید که معیار ظاهر همیشه و همواره و فقط شرط لازم بوده و نه کافی. 
اعلام میکنم معیارهای ظاهری هم برایمان مهم است و این معیار ها در عرض 1-2 روز سنجیده و تصمیم گیری میشود.
و تازه اصل ماجرا شروع میشه.
--------------
بخش سوم : هیچی
دستمو گذاشته لای در فشار داده که سیاه وکبود بشه...
از این ور در داد میزنم هر چه از دلبر رسد نیکوست...
میگه خب سیاه میشی آخه خاک بر سر ، میگم من قبلش سیاه و کبود شدم حرفی زدم؟
بهش گفته بودم کوچولو نباشی یه وقت! دروغکی نباشی... خودم از خودم دروغکی الکی بود. نمی خواستم که  هوار کنه! اما جیرش گرفته بود... میخواست بزنه تو گوشم اما نزد... رفت آب خورد....
~~~~~ بگو دیوووونه ام اما قلبمو شکستی ~~~~~ بگو دیووونه ام اما تو هم دیووونه هستی
بعدا اومد گفت ببین دوست حبیب ... مرد اگه قلابی باشه از همه بده
منم بهش گفتم سلام چطوری؟ تراش داری؟
گفت حالا بعدا بهت میگم تراش چیه
میگم خب آخه من مالشم از تو...میگه دیووونه ای؟
حالا ما باید بعد اینهمه ثابت کنیم چرا مارو آوردن تو آسایشگاه
هی میگم دلبر دلبر... نیگا نارنجی شدی... نیگا داره باهار میشه ببین دنیا هنو خوشگلیاشو داره. نیگا داره اردیبهشت میشه...
شب اردیبهشت ... قرار بود یه شب اردیبهشتی دیووونه بشی...نیگا درختارو... سبزن... رنگ باهار... 
یه صندوق گذاشتیم اونجا که صپ به صپ میره دست و صورتشو بشوره یه جور تنظیم کردیم که هی هر روز بخوره به صندوق مستقل از خودش سیاه و کبود بشه...تو صندوقم یه نامه میذارم بر میداره میخونه میذاره سر جاش... میره تو راهرو...
منم میرم دم صندوق جای پاشو نیگا میکنم انگار با لقد زدن به خود ما از همه جا مستقل
اونم صندوق داره...دلبرو میگم...ما هم دم به دیقه میریم دم صندوقش شاید بیاد نامه بندازه... قبلا با حبیب و جمشید پاتوقمون بود... نامردا رفتن...هی میریم تو صندوق هیچی نیست... مثلا که ندیدیم صندوقو میخوریم تو صندوق که سیاه کبود شیم... دلمون خنک شه اصن.شبا خوابمون نمیبره آخه شبا فرصتی است برای نخوابیدن...هی همین نامه ها رو مینویسم.
---------------
بخش آخر: نداریم! خوابمان می آید...